كياناكيانا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

كياناي مامان

در آغاز فصلی نو .....برای دخترم

فرشته کوچیک من... امروز ۲۸ اسفند ماه یکهزارو سیصدو هشتادونه خورشیدیه ومن در پایان یک دهه از سال ودر اغاز دهه نهم از یک قرن با تو پاره ای وجودم حرف میزنم..... دلم میخواد برات از حال و هوای خودم توی عالم بچگی از عید وخاطره هاش بگم.....آخه توهم دیگه داری بزرگ میشی وصندوقچه خاطراتت پر میشه از این یادگاری ها....پس برات میگم تا تو هم بعدها وبعدها برای دخترت یا شاید پسرت بگی .....که این طنین صدای ما توی تاریخه از اون عیدای سالای بچگی اولین چیزی که یادم میاد آماده باش ما از لحظه سال تحویل برای پذیرایی از مهمونا بود....آخه میدونی آقاجونی بزرگ خانواده اس وما تقریبا سه چهار روز اول عید فقط خونه بودیم تا همه بیان ...
9 فروردين 1390

عید به همه خووووووووووووووووووووش بگذره

من ودخترم کیانا با تبریک دوباره ودوباره ودوباره سال نو از خدای مهربون هزار بار درخواست میکنیم این عیدوتعطیلات به همه ایرانیان خوب و با صفا مخصوصا نینی کوچولوهای گل گلاب که از شادی دیگران اوناهم شاد میشن ....خوش بگذره....یادمون باشه توی این ایام اونایی که هیچ کسی رو ندارن تا دست گرم محبتشو بگیرنو فراموش نکنیم ...... ****نوروز پیام آور مهر است که مرا وامی دارد تنها به خاطر تو دوست داشتن را یاد بگیرم.**** ...
26 اسفند 1389

عید آمد وعید آمد

باز هفت سین سرور ماهی و تنگ بلور سکه و سبزه و آب نرگس و جام شراب باز هم شادی عید آرزوهای سپید باز لیلای بهار باز مجنونی بید باز هم رنگین کمان باز باران بهار باز گل مست غرور باز بلبل نغمه خوان باز رقص دود عود باز اسفند و گلاب باز آن سودای ناب کور باد چشم حسود باز تکرار دعا یا مقلب القلوب یا مدبر النهار حال ما گردان تو خوب راه ما گردان تو راست باز نوروز سعید باز هم سال جدید باز هم لاله عشق خنده و بیم و امید                                       ...
25 اسفند 1389

مامان بیا باهم خونه رو تکون بدیم

جمعه بود ...... به بابا کامران گفتم تا وقت هست بیا کارهای باقی مونده رو تموم کنیم آخه من دوست ندارم تا لحظه تحویل سال کار کنیمو حسابی خسته باشیم.. بابا گفت اگه کیانا بذاره.... توی همین گیرودار بودیم که تلفن زنگ زد...خاله هایده بود ...گفت میخوان برن خرید...اگه بشه سجاد بیاد خونه ما...خیلی خوشحال شدم اخه تو جون وعمرت این دوتا پسرخاله های وروجکن(سجادوعلیرضا)سرتو درد نیارم وقتی زنگ زدن من گفتم کیانا بدو بیا سجاد اومده...از توی اتاق مثل فرفره چهار دست وپا ...جیغ کشان اومدی دم در وای که خدا سجادو عمر بده...آخه از وقتی اومد رفتین توی اتاقت با اسباب بازیا شروع کردین بازیو دیگه مارو یادت رفت...ماهم مثل فیلمی که تندش کردن کارامونو کردیم..می...
23 اسفند 1389

داستان دختری که خدا از او عکس میگرفت

دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد. بعد از ظهر که شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت. مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد. اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد ، او می‌ایس...
22 اسفند 1389

سفر.................

نمیدونم چرا امروز یاد سفر ومسافرت افتادم ...شاید چون عید نزدیکه وهمه در تکاپوی گشت وگذارن...شایدم چون امسال به خاطر گل وجود تو ما کمتر مسافرت رفتیم دلم هوس یه سفر کرده...نمیدونم یادت هست یانه...اولین مسافرتی که رفتی....... میدونی که آقاجونی توی جاده چالوس نزدیک دیزین یه خونه با چند تا باغ میوه داره ...یه جای بکر وزیبا که بیشتر خاطرات خوش کودکی من از اون جاست ..از کوچه ها...باغا ....رودخونه...دوستای بی ریا.... جایی که هرروز  وقتی از سرمای صبح زود تا سر میری زیر پتو...صدای زیبای صدتا گنجیشک که دنبال صبحونه میگردن ...تورو بیدار میکنه...جایی که فقط نقاشی دست توانای پروردگار توی هر فصلش خودنمایی میکنه ...برای ما که همش توی دود و صدای ماش...
18 اسفند 1389

بوی عیدی.....بوی توپ

دختر ناناز مامان...توي اين چندروز خيلي سرم شلوغ بود هم توي اداره كار مهم وفوري داشتم هم باقي خريدا وكاراي عيدو انجام داديم...خلاصه نتونستم بيام باهات دردو دل كنم شيرينم   يادم مياد پارسال اين موقع تو يكماهه بودي وما تازه داشتيم به زندگي با تو اخت ميشديم...يادش به خير  صبح كه بابايي ميرفت سركار من ميموندمو يه فرشته آروم كه بيشتر خواب بودو من تا وقت پيدا ميكردم  مينشستم پهلوش ونگاش ميكردم....يادمه همش با خودم ميگفتم كي ميشه بزرگ بشه .....   عيد پارسال تو چهل روزه بودي ..هرجا ميرفتيم نقل مجلس...همه بدون استثنا ميگفتن سال ديگه اين موقع براي خودش خانومي شده و حسابي شيطوني ميكنه..مخصوصا اونايي كه خودشون تجربه داشتن ميگ...
18 اسفند 1389

بازم تولد.....

میدونی که میخوام از چی حرف بزنم...آره درسته امروز تولد بابا کامرانه ..یه روز بزرگ ومهم برای منو تو که خدا لطف کرده به ما یه مرد با ایمان ...مهربون...با انصاف...کمک مامان!!!!!(این خیلی مهمه)هدیه داده.امروز صبح زود من از طرف خودم و تو به بابا کامران تبریک گفتم..ولی از سال دیگه خودت باید این کارو انجام بدی...میدونی که مامان به تاریخای تولد اطرافیان خیلی حساسه ودوست داره همیشه با یه هدیه هرچند کوچیک به یادشون باشه.توهم حتما باید اینو از من یاد بگیری ...چون توی این زمونه که آدما هرروز از هم دورتر میشن لازمه یه کاری کرد که محبت توی دلامون موندگار بشه.... امروز با اینکه سرم توی اداره خیلی شلوغه ولی همه سعیمو میکنم که امشب یه جشن کوچیک سه نفره دا...
18 اسفند 1389