كياناكيانا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره

كياناي مامان

من و بابا وکیانا و........زمستون

اونوقتا که منم بچه بودم همیشه زمستونو دوست داشتم ..میدونی چرا!! آخه وقتی از مدرسه برمیگشتم خونه ...میتونستم بشینم کنار شوفاژ یه کاسه آلبالو خشکه یا لواشک خوشمزه ای که مامانی درست کرده بودو بخورمو کتاب بخونم....نمیدونی چه لذتی داشت بزرگتر که شدم چون فکرامم بزرگتر و زیادتر شده بودن دیگه زیاد برام فرقی نداشت....اماحالا ماه اخر پاییز که میشه....بوی زمستون که میاد....برای من انگار که زودتر عید داره میاد ....میدونی چرا؟ یادته که برات گفتم منو بابا کامران با همدیگه چه جوری آشنا شدیم....توی یه پروژه کاری از ۲۵ دی تا ۲۵ بهمن .....(یادش بخیر ...به خاطر این بهانه اشنایی هزار بار از خدا ممنونم) دختر قشنگم بازم میدونی که خدا...
15 بهمن 1389

و خدايي كه همين نزديكي است

خوب یادمه یکسال پیش توی اخرین روزای قبل از اومدن تو منو بابا کامران رفتیم بگردیم..توی مرکز خرید یه لباس فروشیه کودک بود برات يه بلوز وشلوار صورتي خوشگل خريديم...نميدوني چقدر ذوق كرده بوديم همش تورو توش تصور ميكرديمو ارزومون اين بود كه زودتر اون روز برسه ...خلاصه جونم برات بگه اون لباسا رفتن توي كمدت جاخوش كردن منم حسابي كاور روشون كشيدم كه كثيف نشن هر وقت كه ميرفتم لباساتو مرتب ميكردم توي دلم ميگفتم پس كي اندازت ميشه.... ديروز جايي مهمون بوديم ....رفتم سراغ كمدت داشتم فكر ميكردم چي بپوشي كه چشمم خورد به اين لباسا گفتم هرچند اندازش نيست ولي يه امتحاني ميكنم.....با كمك بابا كامران تنت كرديم ....واي ناناز مامان نميدوني انگار خياط همين الا...
9 بهمن 1389

خبر خبر یه کار جدید یاد گرفتم

امروز وقتی برگشتم خونه یه کار جدید یاد گرفته بودی ...ناقلا خودت میدونی چه کاریو میگم ...هرچند برای یه دختر خانومی مثل تو این کارا خوب نیست ولی عیبی نداره چون من انقدر ذوق کردم که فعلا میتونی هرچی دلت خواست انجامش بدی ....اره مامانی تو امروز یاد گرفتی که                                  ((با دستت برای همه بوس بفرستی))         ...
4 بهمن 1389

قد كشيدن يك پيچك

اين روزا يك كمي سردرگمم....اخه به خاطر سردي هوا وقتي از سركار ميام خونه ماماني اينا مجبورم تا ساعت ۶صبر كنم تا بابا بياد دنبالمون باهم بريم خونه....اين باعث ميشه به همه كارام نرسم...ديشب خيلي دختر خوبي بودي حسابي با بابايي بازي كرديو گذاشتي منم به كارام برسم .دلم پرميكشيدكه منم بيام بازي....خلاصه وقتي خواب توي چشماي قشنگت نشست مثل هميشه گذاشتمت روي پامو با اهنگ مورد علاقت كم كم خوابيدي...منم شروع كردم به خوندن سررسيد پارسال(اخه ميدوني كه اين روزا همش كارم خوندن خاطرات پارسالو مقايسه اون روزا با الانه) (( واي كه فكر ميكنم بعدها كه ياد اين روزا مي افتم چه حالي دارم...وقتي تو جلوي چشممي ومن شاهد قد كشيدنو بزرگ شدنتم اين روزا...
4 بهمن 1389

سلام دخمل نازم

اين اولين كلمات دست نوشته هاي ماماني براي توئه كه پارسال توي همين روز نوشتم باورش برام سخته که یکسال از اون روزا گذشته ومن شاهد بزرگ شدن هرروز توام هر خطو که میخونم هزارتا خاطره برام زنده میشه ((عزیزدلم از الان باید حسابی مواظب تو باشم.. از الان تا اخر عمرم.....فردا باید برم سونوگرافی برای اخرین بار تورو توی صفحه مونیتور میبینم...انشاا...که همه چی عالی باشه...اخ وقتی یادم می افته یکماه دیگه اینموقع بیشتر از ده روز از اومدنت میگذره دلم میلرزه....)) سیصدوشصت وچند شب وروز از اون روز میگذره حالا تو با اون چهار تا دندون درشتو قشنگت به من میخندی.. عروسک کوچیکتو میذاری روی پاتو ادای منو در میاریو پیش پیش میکنی تا بخوابه...  دستتو میگیر...
4 بهمن 1389

يك اغاز جديد

مثل تموم  دختراي اين سرزمين هميشه  به مادر شدن فكر ميكردمو توي خيالم تصور داشتن يه موجودي كه مسئوليت تمام زندگيشو حتي نفس كشيدنش با توئه رو بارها تكرار ميكردم.دو سال بعد از ازدواج وقتي جواب مثبت ازمايش بارداري رو گرفتم يه حس عجيب كه باتموم خيالاتو فكراي گذشته زمين تا اسمون فرق داشت رو تجربه كردم وتا امروز كه شكوفه زندگيمون به اولين سالگرد زندگيش داره ميرسه فقط يه اسم براش پيدا كردم ،اسمي كه فقط همجنساي خودم معناي اونو  درك ميكنن....................                             &nbs...
27 دی 1389