كياناكيانا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

كياناي مامان

این چند روز

آفتاب زندگی من....دختر عزیزتر از جونم سللللللللللللللللام.....یه سلام به قشنگی و دلچسبی سلام گفتن تو  نازنینم که تازه یاد گرفتی واضح ودرست کلمه سلامو تکرارکنی......وبعد از سلام.... میوه باغ زندگی ما.... آغاز هفدهمین ماه از زندگیت مبارک...انشاا...صدوهفتاد ساله بشی مادری  این چند روز تعطیلی برای خونواده کوچیک ما یه نعمت بزرگ بود که تصمیم گرفتیم به یه مسافرت کوچولو تبدیلش کنیم..........آره مامانی مثل همیشه رفتیم به بهشت کوچیکمون( جاده چالوس)و مهمون آقاجونی بودیم...... هرچندبه خاطر عمل دیسک عمو کامیار و بعدهم ماجرای سرقت خونه آقاجونی اینا زود برگشتیم ولی همون دوروز هم کلی بهمون خوش گذشت.....  ...
15 خرداد 1390

اختصاصي براي پدرم

عسل مامان چه روز خوبيه امروز...... سوم خردادماهه.....تولد دخت پيامبر و روز زيباي مادر ولي يه مناسبت فرخنده ديگه هم هست که از وقتي که يادم مياد هميشه از بهترين روزاي عمرم بوده وتا نفسي هست هم در خاطرم ميمونه امروز روز تولد آقاجوني...پدر مهربون وبزرگمنش منه........ از ته دل خوشحالم که امروز بهانه ای شده برای دست بوسی هردو ستاره زندگیم خدایا هزار بار سپاس به خاطر تقارن اين دو مناسبت.....   آقاجونم......♥♥ تمام لحظه های عمرم بدرقه نفس کشیدن توست به دنبال کوچکترین فرصت بودم تا بزرگترین تبریک را نثار قلب مهربانت کنم.... من با هر تبسمت هزاران بار می شکفم و با هرتپش قلبم هز...
3 خرداد 1390

امروز....... روز مادر

♥♥♥ خداوندا زیباترین لحظه ها را نصیب مادرم کن که زیباترین لحظه هایش را به خاطر من از دست داده است.... ♥♥♥ مادران ديروز ...............♣ مادران امروز...........♣ مادران فردا..........♣ هزاران بار روزتون مبارک...... بهترينها رو از صاحب با عظمت اين روز براتون خواستارم.... دختر عزيزتر ازجونم......ميوه ي زندگي من...تو هم از جنس لطيف گلها و مادر فرداهايي.....روزت مبارک ...
3 خرداد 1390

اشکهايش

یک پسر کوچک از مادرش پرسید: چرا گریه میکنی؟ مادرش گفت: چون من زن هستم. پسر بچه گفت: من نمی‌فهمم. مادر گفت: تو هیچ‌گاه نخواهی فهمید. بعدها پسر کوچک از پدرش پرسید که چرا مادر بی‌دلیل گریه میکنند؟ پدرش تنها توانست به او بگوید: تمام زنان برای «هیچ چیز» گریه میکنند. پسر کوچک بزرگ شد و به یک مرد تبدیل شد ولی هنوز نمی‌دانست که چرا زنها بی‌دلیل گریه میکنند. بالاخره سوالش را برای خدا مطرح کرد و مطمئن بود که خدا جواب را میداند. او از خدا پرسید: خدایا، چرا زنان به آسانی گریه میکنند؟ خدا گفت: زمانی که زن را خلق کردم میخواستم او موجود به خصوصی باشد بنابراین شانه‌های او را آنقدر قوی آف...
2 خرداد 1390

براي مادرم

مهربان مام مهرپرور من سايه ات کم مباد از سرمن ميدرخشد چو آفتاب اميد ماه روي تو در برابر من چهره تو فروغ ديدن من جلوه تو صفاي منظر من دامن توست مهد تربيتم پربها گشته از تو گوهر من اي بسا شب که تا سحرگاهان بنشستي کنار بستر من يکزمان تا سحر نياسودي وز تو آسوده بود خاطر من همه پرورده عواطف توست فکر من..منطق سخنور من بهترين گوهر وجود تويي مهربان مام مهرپرور من (باعشق و دست بوسي فراوان براي مامان فرشته من که تا دنيا دنياست مديون محبتش هستم وفقط دلم ميخواد گوشه اي از زحماتشو جبران کنم....ولي صد حيف که اگه تمام ثروتهاي جهان رو هم به پاش بريزم در برابر يک نگاه با محبتش به هي...
1 خرداد 1390

بازم بازم تولد

نازنين مامان خرداد ماه از راه رسيد...من اين ماهو خيلي دوست دارم چون سالروز تولد چند نفر از خانواده خوبمون توي اين ماهه امروز اول خردادماه سالروز تولد بابا هوشنگ گل وخاله افسانه مهربونه ..و من وتو از فرصت استفاده ميکنيم و علاوه بر تبريک حضوري از دنياي مجازي هم اين روز زيبا رو هزاران هزار بار به اين دو عزيز دلمون تبريک ميگيم...انشاا..صدهاسال سايه شون وحضور سبزشون پايدار باشه...راستي گل قشنگم دو تا بوس مخصوص هم براشون بفرست.... ...
1 خرداد 1390

سرآغاز

کودک از مادر پرسيد:من از كجا آمده ام..مرا از كجا آورده اي؟ مادر نيم گريان... نيم خندان كودك را در آغوش فشرد وبه او پاسخ داد: جان شيرينم...تو چون اميد وآرزو در قلب من مخفي بودي...در بازي هاي دوران كودكي تورا در ميان بازيچه هايم ميجستم... تو در ضريح مقدس خدايم جاي داشتي و با پرستش او تورا هم سياحت ميكردم در درون همه آرزوها وعشقهاي من ...در اعماق دل و جانم ودر حيات وجان مادرم زندگي ميكردي.... در دامان اين روح مقدس و فنا ناپذيري كه بر خاندان ما حكمفرماست تورا سالها پرستاري كرده اند... در روزگار جواني هر گاه گلبرگهاي قلبم شكفته ميشد تو چون عطر گل در اطراف منتشر ميشدي... اين طراوت ولطافت تو همان است...
31 ارديبهشت 1390

تا روز مادر......

دختر مهربونم .....بازم کوه احساسات اومده روی دوشم....دلم میخواد این چندروزه فقط وفقط برات از مادر بنویسم تا شاید گوشه ای از مهر مادری رو برات تصویر کنم ...آخه من آرزومه که تو باحال وهوای شرقی بزرگ بشی ...دوست دارم وقتی دیگه برای خودت خانومی شدی در کنار علم وتکنولوژی که از جهان یادمیگیری احساسات ناب شرقی ولطافت دل ایرانی هم در وجودت زنده باشه...پس با من همراه شو تا روز مادر..بيا با هم ديگه مادرو دختري هرچي دلمون ميخواد از مادرو مهر مادري بنويسيم..... بچه كه بودم توي خونمون يه كتابخونه داشتيم..آخه آقاجوني خيلي كتابخون بود وتقريبا همه نوع كتابي توي كتابخونمون بود مخصوصا كتابهاي شعر همه شاعرا....توي اين كتابا يه كتاب بود به اسم ((مادر)...
28 ارديبهشت 1390