كياناكيانا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

كياناي مامان

باز آمدم.....

ای نیلگون دریای من..... باز آمدم....باز آمدم.... ای جام وای مینای من.... باز آمدم....باز آمدم یک لحظه ساکت گوش کن!!!! وانگه به ناز آغوش کن.... اینک صدای پای من.... باز آمدم...باز آمدم نفس مامان....من برگشتم تا باز همانند گذشته ای نه چندان دور برای فرداهای دنیای قشنگت بنویسم.....کنارم باش... همراه دستانم....هم نفس قلمم...گوش به من بسپار بهترینم.... ...
28 شهريور 1393

تولدت مبارک بهترینم

دلم لحظه ای را می خواهد ! که تو باشی ... همین کنار نزدیک به من درست روبروی چشم هایم همنفس نفسهایم ... خیره شوم به لبهایت دست بکشم به تک تک اعضای صورتت بعد چشمهایم را ببندم و ... " ببوسمت " آن لحظه دنیای من تمام می شود . " به خدا که واقعاً تمام می شود " کیانای من....دختر نازم....تولدت مبارک.....امروز چهارساله شدی.....چهارسال عشق....چهارسال خوشبختی ارمغان بودن تو برایمان بوده وهست.......خدا را سپاس برای این بودن....خدا را سپاس برای این خوشبختی...... ...
15 بهمن 1392

تابستانی که گذشت......

کیانای نازم...دختر خوشگل من سلام... باز یه روز دیگه از روزهای زندگی از راه رسید و خدای مهربون به مامان این فرصت رو داد تا برات از خاطرات زیبای زندگیت بنویسه......با اینکه سخت مشغول جمع آوری وسایل برای انتقال به خونه جدیدمون هستم ولی ناخوداگاه دلم پرکشید برای نوشتن وحرف زدن با تو در دنیای مجازی......  نمیدونم از کجا برات بگم........خبر خوب اینکه ساخت خونمون به پایان رسید و ما بعد از کمی تغییرات داخلی کم کم آماده رفتن میشیم.....این برای خونواده کوچیک ما اتفاق بزرگیه...هر سه نفرمون یک سال وشش ماه  رو به امید برگشتن به خونه خودمون سپری کردیم....وحالا به لطف خدا این آرزو داره برآورده میشه.......خدا رو شکر ..... تابستون...
4 آبان 1392

بازهم مينويسم.....

عزيز دردونه مامان سلام..... باورم نميشه دو ماه از آخرين نوشته ام براي تو ميگذره....فکر ميکنم هيچوقت اينقدر نوشتنم طولاني نشده بود.....چه ميشه کرد.....گاهي زمان وزندگي يکنواخت ويکسان نيست ونخواهد بود....با اينکه خيلي دلتنگ نوشتن براي تو بودم ولي وقت وزمان وشرايط اجازه اومدن ونوشتن به من نداد...ولي چه غم...حالا هستم واين بودن مهمتر از هرچيزه.......اومدم تا برات بنويسم...تا براي وجود نازنينت ثبت کنم که توي اين مدت چقدر بزرگ وخانوم شدي....چقدر فهميده تر.....مهربون تر....دانا تر..... نازنين دخترم......مثل هميشه دل بسپار به آهنگ نوشته هاي من......آنچه که مينويسم رد پاي گذشته توست.....براي مرور در آينده.....پس همراه مامان باش ....مثل هميشه...
7 خرداد 1392

بازهم نوروز...بازهم عشق

دیشب قدم می زدیم با خدا کوچه پس کوچه های خواب را ماه را پشت سرمی گذاشتیم تا روشن شدن چشم دنیا و فوت می کردیم تک تک ستارگان را تا تولد دوباره خورشید دیشب بی واسطه من بودم و او و دستی که گرفته بود وجودم را و بیرون می کشید مرا از دالان تاریکی تا دلم روشن و روشن و روشن ترشود دیشب می گفت و می شنیدم و تا مزرعه ی خورشید، ذره ذره ذوب می شدم گلهای آفتاب گردان دورم حلقه می زدند دلم روشن و روشن و روشن تر می شد و خدا بود که می خندید و تنهایم می گذاشت با روز وزنگ صدایش که بیدارم می کرد: امروز نوروز است....... ((چیزی نمونده نقاشی بهار کامل بشه ... بهترین شاهکار گیتی بر همه...
28 اسفند 1391

نازنینم....نوروز مبارک

ابرم و آسمان من شده ای نه فقط جان، جهان من شده ای از میان تمام دوران ها تو چرا همزمان من شده ای؟ مثل مریم سکوت می کنم و  مثل عیسی زبان من شده ای همه فرعون و گرگ پیشه شدند تو عصا و شبان من شده ای با تو دیگر کسی نمی خواهم همه ی دیگران من شده ای ! ♥♥ نازنینم...دختر عزیزتر از جانم....نوروز مبارک.... بدان هیچ عیدی برایم ارزشمند تر از  حضورتو  نیست.♥♥ ...
28 اسفند 1391

تولد يک وبلاگ

کیانای همیشه بهارم سلام.... نازدار مامان امروز دوتا دعوت نامه بدستم رسید.....دو تا از بهترین دوستای دنیای مجازی (مامان سانای نازنین ومامان روشای مهربون) لطف کردن ومنو دعوت کردن به نوشتن درباره یک ایده خیلی جالب....اینکه(چرا وبلاگ رو دوست دارم وچطور شد وبلاگ شکل گرفت) منم فکر میکنم فرصت خوبی پیش اومده برای مرور خاطرات دلنشین از ** تولد یک وبلاگ** جونم برات بگه ،من از ماهها قبل از بارداري عضو ني ني سايت بودم وهمه تلاشم اين بود که تجربيات خوب ماماناي عضو اون سايت رو يادبگيرم وبعدها که ني ني دار شدم ازشون استفاده کنم...در اون زمان کم وبيش مامانايي رو ميديدم که براي ني ني شون وبلاگ درست کرده بودنو خيلي زيبا همه وقايع رو ثبت ميکر...
6 اسفند 1391

حرفهايم براي تو

خورشید من سلام.....دختر خوشگلم میدونم از آخرین نوشته خیلی میگذره ولی این دیر اومدنها رو بذار به حساب کمی وقت و عشق با تو بودن وبا تو گذروندن همه اوقات زندگی....این گذر زمان برای خود من هم تعجب آور بود ...اینکه چرا یه فرصت آزاد پیدا نمیکنم تا دفترچه خاطرات مجازی تو رو تکمیل کنم وباهات حرف بزنم...مثل اون وقتها که تا فرصتي پیدا میشد اینجا بودم وبرات درد ودل میکردم.....هر چندفکر که میکنم دلیلش رو میفهمم....دلیلش فقط تویی که مهمترین دلیل زندگی منی......دلیلش بزرگ شدن وفهمیده تر شدن دخترناز منه که حتی یک لحظه از وقت آزاد مامانشو از دست نمیده....مثل همین الان که ساعت یازده ونیم شبه و تو کنارم نشستی وتند وتند داری رنگهای صفحه نی...
4 اسفند 1391

براي دختر سه ساله ام......

نازنينم...دخترم... .کياناي من   امروز که خورشيد   لبخندش را به زمين هديه ميکند   تو سومين سال زندگيت را بدرقه ميکني....   و ما به يمن داشتنت سجده بر آستان دوست مي ساييم....   روز تولدت...در ثانيه ثانيه هاي آغاز داشتنت   در دلم.....دانه اي از احساس کاشته ام....   هر روز دستهاي کوچکت...خورشيد وجودت...زلالي روحت.. دانه احساسم را    رو به خورشيد بالا مي برد   و هر روز...دانه احساسم زير سايه مهربانت قد مي کشد.....   براي روز تولدت.....يک سبد ستاره چيده ام... &n...
15 بهمن 1391

شب یلدا......30/9/1391

دختر سیاه موی شرقی من......سلام شب یلدای سال 91 هم گذشت ....مثل تمام شب یلداهایی که پشت سر گذاشتيم.... با اين تفاوت که امسال غمي به بزرگي يک کوه روي قلبمون سنگيني ميکرد......غم نبودن عزيزي که سال پيش در کنارمون بود......و مدتهاست که به آسمونها پر کشيده ...... امسال هرچند بنا بر قول وقرار بين منو باباجون نوبت خونه آقاجوني بود ولي من به خاطر وضعيت عزيز اينا از باباجون خواستم که امسال هم بریم پیششون تا شاید بودن ما مرهمی به غم دلشون باشه.....ولی چند روز مونده به یلدا  جایی دعوت شدن واینطوری شد که ما طبق روال امسال شب یلدا مهمون خونه آقاجونی بودیم..... جای همه اونایی که نبودن سبز.....خیلی خ...
15 دی 1391