ماه عسل
فرشته من سلام....
چند روز ی هست که سرم حسابی شلوغه...هم از کار اداره و هم از کارای خونه....ولی امروز دیگه تصمیم گرفتم برات بنویسمو باهم حرف بزنیم......آخه امروز افطاری دعوت داریم وقراره با خاله بریم مهمونی از طرفی به خاطر اینکه از صبح ماموریت اداری بودم یک ساعتی زودتر اومدم خونه خودمون تا لباسا واسبابای لازم رو بردارم....وقتی رسیدم خونه به فکرم رسید فرصت خوبیه برای نوشتن پس تند وسریع کارامو کردمو حالا هم در خدمت شما روبروی کامپیوتر نشستم.....امروز میخوام برات از (رمضان )بگم.....
جونم برات بگه ماه رمضان همیشه برای من یه رنگ وبوی دیگه ای داره....البته وقتی مجرد بودم این حسو بیشتر از حالا داشتم....میدونی چرا ؟
به خاطر وقت سحر و شنیدن صدای آقاجونی وقتی دعای سحر رو زمزمه میکرد وتا تموم شدنش لب به غذا نمیزد.....یا خوندن دعای مجیر بعد از سحری خوردن که هر شب توی ذهنم سعی میکردم تا شب بعد حفظش کنم ......
به خاطر وقت خوندن هرنماز که گوشمو تیز میکردم تا وقتی آقاجونی شروع میکنه به خوندن دعای ماه رمضان منم باهاش بخونم......و برکت حفظ شدنشو از همون موقع دارم...
به خاطر وقت افطار وخوندن تواشیح اسامی خداوند همراه تلویزیون....یا وقتی که دلم از گرسنگی وتشنگی در تلاطم بود ولی به خودم میگفتم منم مثل بقیه باید تا آخر اذان صبر کنم بعد بخورم....
شبای قدر که از اول ماه منتظرش بودم .....اون شبایی که آقاجونی برای خودش تک وتنها توی اتاقش احیا میگرفت وبه تلویزیونو هیچ چیز دیگه ای کار نداشت ومن از صدای (الهی بالحسین)گفتنش تمام بدنم میلرزید.....
شب عید فطر ...که به خاطر نذر صبحانه آقاجونی توی جاده چالوس همش دلهره اعلام شدنش رو داشتیم وبه محض اعلام همه با نظم سرسفره افطار مینشستیم تا آقاجونی فطریه رو به دست مامانی بده و همینطور دست بدست بشه تا نوبت به من برسه که بذارم یه جایی تا ادا بشه.....
وبالاخره روز عید فطر که از صبح زود آماده باش بودیم که بریم مسجد وبعد از خوندن نماز عید صبحانه بدیم.....نمیدونم چرا وقت خوندن قنوت نماز عید هیچ وقت نمیتونم جلوی اشکامو بگیرم....دست خودم نیست ....وقتی زمزمه میکنم (اللهم)دیگه از خودم جدا میشم ...و بعد دیدن دوستانو اقوام .....بوی خوش نون قندی و پنیر تبریز ....
من عاشق همه این لحظاتم......توی این روزا هزار بار مرورشون میکنم ولذت میبرم......وبه خودم میبالم که چنین روزایی رو داشتم ....لحظاتی که این روزا دیگه دارن کمرنگ میشن....روزایی که اگه داشتیم به برکت بزرگترهای با ایمانمون بود که یه جو از ایمانشونو به دنیا نمیفروختن .....
دختر نازم....این روزا دور وبرم پر شده از آدمایی که شان ومنزلتشونو در بی دینی میدونن ....کساییکه فکر میکنن( هر چه بی قید تر با کلاس تر) ومن خیلی دلم براشون میسوزه ....باور کن ......هر چند من ایمان دارم ته دل همشون یه چیز دیگه است.......ولی دلم براشون میسوزه از اینکه میبینم حس لذت بخش پرستیدن رو با خودخواهی وبستن چشمهاشون از دست میدن.....
مامانی نازم....اینارو برات گفتم تا بدونی مامان با چه لحظه هایی بزرگ شده...بازم برات میگم.....وظیفه دارم که برات بگم ...از خدا...خدای بی همتا که هزار بار انکارش ذره ای از عظمت بودنش رو در قلب انسانها کم نمیکنه....حتی اگر میلیونها بار از صفحه ذهنمون پاکش کنیم.....فقط خدا کنه مصداق این شعر نشیم که
(در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبری است.....
ور نه هر گبری به پیری میشود پرهیز گار!!!)
(کیانا ١٤/٥/٩٠ پارک پلیس)