بازهم مينويسم.....
عزيز دردونه مامان سلام.....
باورم نميشه دو ماه از آخرين نوشته ام براي تو ميگذره....فکر ميکنم هيچوقت اينقدر نوشتنم طولاني نشده بود.....چه ميشه کرد.....گاهي زمان وزندگي يکنواخت ويکسان نيست ونخواهد بود....با اينکه خيلي دلتنگ نوشتن براي تو بودم ولي وقت وزمان وشرايط اجازه اومدن ونوشتن به من نداد...ولي چه غم...حالا هستم واين بودن مهمتر از هرچيزه.......اومدم تا برات بنويسم...تا براي وجود نازنينت ثبت کنم که توي اين مدت چقدر بزرگ وخانوم شدي....چقدر فهميده تر.....مهربون تر....دانا تر.....
نازنين دخترم......مثل هميشه دل بسپار به آهنگ نوشته هاي من......آنچه که مينويسم رد پاي گذشته توست.....براي مرور در آينده.....پس همراه مامان باش ....مثل هميشه.....
♥پيچک من.....براي اولين بار رفتيم آرايشگاه مخصوص کودک......تا اون روز چون دوست داشتم موهات بلند باشه فقط هر ماه خاله زحمت ميکشيد نوک موهاتو قيچي ميزد تا رشدش بهتر بشه.....ولي بالاخره تصميم گرفتم براي عيد موهات مدل داشته باشه...براي همين بعد از تحقيق آرايشگاه کودک نيلچي رو انتخاب کردم و به اتفاق يگانه رفتيم.....
محيط خوب ودلپذيري داشت...با کلي وسايل بچه گانه....آقاي آرايشگر هم انصافا مهربون وخوش برخورد بود....اول سي دي خاله ستاره رو گذاشت وبعد کارشو شروع کرد....تو هم خيلي آروم وبا وقار نشستي روي صندلي مخصوص...منم مشغول عکس گرفتن شدم......
از بخت بد سي دي رسيد به قصه گرگ ناقلا.....واي تو خيلي از اين قصه بدت مياد....(يواشکي بگم آخه از گرگه ميترسي....) از حالت صورتت حدس زدم بغض کردي ولي صدات در نميومد.....قربون چشماي پر از اشکت بره مامان...ديگه طاقت نياوردي واشکات سرازير شدن....مجبور شدم کنارت بشينم...کم کم با حرفاي آقاي آرايشگر آروم شدي وديگه تا آخر ساکت نشستي وتا سوال نميکرد حرف نميزدي....جانم خوشگل من ....چقدر ناز شدي...مثل قند عسل.....چشم بد ازت دور......
طبق روال آرايشگاه بعد از اتمام کار عکس انداختي تا يادگار بمونه ....
♥عيد نوروز امسال خيلي خاص بود.....چون اولين نوروز بدون وجود عمو کاميار بود وما به احترام روح پاکش وبراي تسکين دل عزيز وباباهوشنگ تصميم گرفتيم قبل از تحويل سال بريم خونه اونا وچند روز اول رو کنارشون باشيم....روزهاي غم انگيزي بود...خيلي....مرور خاطرات پارسال عذاب آور بود.....روحش شاد...
♥بعد از کلي ديد وبازديد...براي رفع خستگي ومخصوصا تغيير روحيه عزيز اينا چند روزي رو رفتيم شمال....
محمود آباد...چمستان....خوش گذشت ...روزهاي خوبي بود....تو هم کلي کيف کردي وخوش گذروندي....
دريا انرژي مثبت خودش رو به ما انتقال داد وحالمون رو خيلي خوب کرد....
يادت مياد تو هوس باد بادک کرده بودی...عمو کامبيز هم مثل هميشه رفت بهترين باد بادک رو برات خريد....يادته چند ساعت لب ساحل تو وعمو وباباجون سرگرم هوا کردن بادبادک شدين....ولي بادبادکه خيلي پيشرفته بود وشماها رو حسابي درگير کرده بود.....
توي اين سفر هر جا رفتيم فرشته... عروسک جون جوني ات هم کنارت بود....شک ندارم به اونهم مثل ما حسابي خوش گذشته نانازي من
رفتن به لاويج وجنگل انگار ما رو برد بهشت وبرگردوند...روزي که رفتيم لاويج بارون گرفت وهوا واقعا رويايي شد...توي پيچ هاي باريک جاده ومه غليظ اون ....و عطر نفسهاي تو که توي بغلم بودي دلم ميخواست زمان مي ايستاد ومن توي اون گم ميشدم ......دلم ميخواست من وتو باباجون اونجا ميمونديم وهيچوقت به شهر برنمي گشتيم....چه آرزوي دور دستي....
مي دوني نفس مامان....وقتي توي شهر هستي وبارون ميگيره همش ميخواي از بارون فرار کني تا خيس نشي ولي لاويج که بوديم توي اون بارون ريز وتند...ما انگار نه انگار...سوار درشکه شديم...کلي عکس گرفتيم...راه رفتيم و........بعد هم نشستيم توي ماشين ويه نوشيدني داغ خورديم.....جاي همه خالي....
بالاخره اين سفر هم تموم شد....يک روز قبل از سيزده بدر برگشتيم...به گردنه که رسيديم برف ميومد....حسابي غافلگير شديم....خيلي جالب بود ...از گردنه که رد شديم هوا صاف وآفتابي بود....اینم از عجایب وطن چهارفصل ماست مامانی.....
♥سيزده بدر امسال برنامه خاصي نداشتيم...تازه از سفر برگشته بوديم وخسته راه ...به اصرار خاله اينا همراهشون رفتيم پارک آب وآتش....خوش گذشت...مخصوصا به شما که از ديدن دوتا پسرخاله هاي مهربونت سر از پا نميشناختي...تلافي چند روز نديدنو حسابي در آوردين وبازي کردين....تا بعد از ظهر اونجا بوديمو بعد هم برگشتيم خونه....
خدارو شکر ....تعطيلات امسال عيد چند روزي بيشتر شد....هرچند باباجون مجبور بود بره سرکار ولي منو تو در کنارهم بودیمو حسابی لذت کافي رو برديم.......
فرزند من...پاره جان وتنم ....سفرنامه عید هم به پایان رسید....
روزگاری خواهد رسید...همچنان كه در آغوشت کودکی خفته , به یاد روزگار کودکی ات , ستاره ها را خواهی شمرد تا آرام شوی...دلت هوای آن روزگار را خواهد كرد...و در آن زمان با خواندن کلمه به کلمه نوشته هایم....به یاد خواهی آورد با هم بودن هایمان را ..خنده هایمان را حرف هایم را...در آن لحظه در دلت میگویی : کودکی ام .......دلتنگت شده ام