تابستانی که گذشت......
کیانای نازم...دختر خوشگل من سلام...
باز یه روز دیگه از روزهای زندگی از راه رسید و خدای مهربون به مامان این فرصت رو داد تا برات از خاطرات زیبای زندگیت بنویسه......با اینکه سخت مشغول جمع آوری وسایل برای انتقال به خونه جدیدمون هستم ولی ناخوداگاه دلم پرکشید برای نوشتن وحرف زدن با تو در دنیای مجازی......
نمیدونم از کجا برات بگم........خبر خوب اینکه ساخت خونمون به پایان رسید و ما بعد از کمی تغییرات داخلی کم کم آماده رفتن میشیم.....این برای خونواده کوچیک ما اتفاق بزرگیه...هر سه نفرمون یک سال وشش ماه رو به امید برگشتن به خونه خودمون سپری کردیم....وحالا به لطف خدا این آرزو داره برآورده میشه.......خدا رو شکر .....
تابستون امسال هم گذشت...هرچند باباجون ترم تابستونی گرفت وکمی سرش شلوغ بود ولی من وتو هم هوای بابای مهربونو داشتیم و به خاطر گل وجودش تحمل کردیم....دوست دارم توی این پست از خاطرات تابستان 92 برات بنویسم دختر نازم...میدونم که مشتاق شنیدنی...
ماه رمضان امسال برای تو خیلی دلنشین بود..چیدن سفره افطار و شبهای قدر جزء دوست داشتنی ترین چیزهات بودن...روزهای اول از اینکه ما همراه تو چیزی نمیخوردیم ناراحت بودی...همش میگفتی (مامان کی افتحار میشه....نمیشه حالا یه ذره بخوری)
اولین شب قدر به اصرار خودت برات جانماز پهن کردم وتو هم چادرت رو آوردی وبه تقلید از منو بابا شروع کردی به دعا خوندن.....تا یک نیمه شب بیدار بودی ومن با کلی خواهش بالاخره خوابوندمت.....فدای قلب پاکت مهربونم.....
مثل هر سال پای ثابت مسافرتهامون جاده چالوس وباغهای زیبای آقا جونی بود....
سوغات این سفرها برای تو آشنایی با دوستای جدید بود....عاشق این اجتماعی بودنتم عزیزم
غیر از رفتن به جاده چالوس ، به اتفاق عزیز اینا رفتیم همدان......این اولین سفر تو به همدان بود...
قبل از رفتن از این شهر وجاهای دیدنیش برات تعریف کردم...حتی فیلمهای سفر قبلی خودمونو برات گذاشتم...کلی ذوق داشتی که بریم ....مخصوصا برای غار علیصدر.....و بالاخره راهی شدیم....
اول رفتیم غار علیصدر.......نمیدونی چه شور وشوقی داشتی...برخلاف تصور من که فکر میکردم شاید از محیط بترسی ....کلی ذوق کردی و این ذوق وقتی به اوج رسید که سوار قایق شدیم ...کلی اصرار کردی تا اجازه دادم خودت تنها بشینی جلوی قایق....راستش میترسیدم بیفتی توی آب ولی تو مثل یه دختر خانوم نشستی وشروع کردی به شعر خوندن.....
بعد از مستقر شدن در همدان رفتیم آرامگاه باباطاهر...جاییکه من خیلی دوسش دارم...عاشق محیط اطرافش وداخل آرامگاه هستم .......یادش بخیر....سال 84 سفر به کردستان وهمدان...به اتفاق آقاجونی اینا.....چقدر زمان زود میگذره مهربونم....
دیدن کتیبه گنج نامه وطبیعت اطرافش بسیار دلچسب بود....بعد ازبازدید تصمیم گرفتیم تله کابین سوار بشیم...عزیز وباباهوشنگ انصراف دادن وما به اتفاق عمو کامبیز سوار شدیم....وای که چقدر خوش گذشت.....رفتن به قله الوند سوار بر تله کابین هم خوب بود وهم ........
راستش مامانی از رفتار تو خیلی متعجب شدم...آخه ما سه نفر از وقتی سوار شدیم همش مشغول سر وصدا وجیغ وداد بودیم ولی تو آروم نشسته بودی وفقط میخندیدی ...حواسم پیشت بود تا ببینم ترسیدی یا نه ...ولی تو خیلی خوشحال بودی..فقط میگفتی مامان میخوام دستم توی دستت باشه.....انصافا مسیر تله کابین یه خورده ترساک بود...فکرشو بکن از دامنه کوه بخوای بری قله......
وقتی رسیدیم قله انگار تازه متولد شدیم......جای همگی خالی.....هوای خنک وتمیز ونوشیدن یک چای دارچین سنتی ما رو حسابی شارژ کرد......
بازدید از آرامگاه ابوعلی سینا و شیر سنگی و بازار قدیمی همدان و........هرجا که میرفتیم سعی میکردم با توضیحات ساده ااونجا رو برات توصیف کنم...امیدوارم که موفق شده باشم عزیزترینم...
و بالاخره این سفر هم به پایان رسید وبه خاطره ها پیوست....خدا روشکر که خوش گذشت....مخصوصا به تو که تا مدتها با آب وتاب برای همه تعریف میکردی وشادی به یاد آوردنش توی چهره ات هویدا بود....
نفس مامان...از بودن وبودن وبودن در کنار تو وپدر بی مثالت خدارو شاکرم....اونقدر شاکرم که گاهی وقت برای شکر کردن آرامش زندگیمون کم میارم....میدونم وجود تو خودش بزرگترین هدیه پروردگار به شکر کردنهای ماست...هدیه ای که عظمت داشتنش و شیرینی بودنش رو چهار بهار تجربه کردیم و به داشتنش و بودنش بر خود میبالیم....دختر بی همتای من....مثل همیشه دوستت دارم ...تا آمدنی دوباره چشم مهربان خداوند به وجود نازنینت....