كياناكيانا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

كياناي مامان

ماه عسل

1390/5/23 16:07
نویسنده : مامان کیانا
1,594 بازدید
اشتراک گذاری

فرشته من سلام....

چند روز ی هست که سرم حسابی شلوغه...هم از کار اداره و هم از کارای خونه....ولی امروز دیگه تصمیم گرفتم برات بنویسمو باهم حرف بزنیم......آخه امروز افطاری دعوت داریم وقراره با خاله بریم مهمونی از طرفی به خاطر اینکه از صبح ماموریت اداری بودم یک ساعتی زودتر اومدم خونه خودمون تا لباسا واسبابای لازم رو بردارم....وقتی رسیدم خونه به فکرم رسید فرصت خوبیه برای نوشتن پس تند وسریع کارامو کردمو  حالا هم در خدمت شما روبروی کامپیوتر نشستم.....امروز میخوام برات از (رمضان )بگم.....

جونم برات بگه ماه رمضان همیشه برای من یه رنگ وبوی دیگه ای داره....البته وقتی مجرد بودم این حسو بیشتر از حالا داشتم....میدونی چرا ؟

به خاطر وقت سحر و شنیدن صدای آقاجونی وقتی دعای سحر رو زمزمه میکرد وتا تموم شدنش لب به غذا نمیزد.....یا خوندن دعای مجیر بعد از سحری خوردن که هر شب  توی ذهنم سعی میکردم تا شب بعد حفظش کنم ......

به خاطر وقت خوندن هرنماز  که گوشمو تیز میکردم تا وقتی آقاجونی شروع میکنه به خوندن دعای ماه رمضان  منم باهاش بخونم......و برکت حفظ شدنشو از همون موقع دارم...

به خاطر وقت افطار وخوندن تواشیح اسامی خداوند همراه تلویزیون....یا وقتی  که دلم از گرسنگی وتشنگی در تلاطم بود ولی به خودم میگفتم منم مثل بقیه  باید تا آخر اذان صبر کنم بعد بخورم....

شبای قدر که از اول ماه منتظرش بودم .....اون شبایی که آقاجونی برای خودش تک وتنها توی اتاقش احیا میگرفت وبه تلویزیونو هیچ چیز دیگه ای کار نداشت ومن از صدای (الهی بالحسین)گفتنش تمام بدنم میلرزید.....

شب عید فطر ...که به خاطر نذر صبحانه آقاجونی توی جاده چالوس همش دلهره اعلام شدنش رو داشتیم وبه محض اعلام همه با نظم سرسفره افطار مینشستیم تا آقاجونی فطریه رو به دست مامانی بده و همینطور دست بدست بشه تا نوبت به من برسه که بذارم  یه جایی تا ادا بشه.....

وبالاخره روز عید فطر که از  صبح زود آماده باش بودیم که بریم مسجد وبعد از خوندن نماز عید صبحانه بدیم.....نمیدونم چرا وقت خوندن قنوت نماز عید هیچ وقت نمیتونم جلوی اشکامو بگیرم....دست خودم نیست ....وقتی زمزمه میکنم (اللهم)دیگه از خودم جدا میشم ...و بعد دیدن دوستانو اقوام .....بوی خوش نون قندی و پنیر تبریز ....

من عاشق همه این لحظاتم......توی این روزا هزار بار مرورشون میکنم ولذت میبرم......وبه خودم میبالم که چنین روزایی رو داشتم ....لحظاتی که این روزا دیگه دارن کمرنگ میشن....روزایی که اگه داشتیم به برکت بزرگترهای با ایمانمون بود که یه جو از ایمانشونو به دنیا نمیفروختن .....

دختر نازم....این روزا دور وبرم پر شده از آدمایی که شان ومنزلتشونو در بی دینی میدونن ....کساییکه فکر میکنن( هر چه بی قید تر با کلاس تر) ومن خیلی دلم براشون میسوزه ....باور کن ......هر چند من ایمان دارم ته دل همشون یه  چیز دیگه است.......ولی دلم براشون میسوزه از اینکه میبینم حس لذت بخش پرستیدن رو با خودخواهی وبستن چشمهاشون از دست میدن.....

مامانی نازم....اینارو برات گفتم تا بدونی مامان با چه لحظه هایی بزرگ شده...بازم برات میگم.....وظیفه دارم که برات بگم ...از خدا...خدای بی همتا که هزار بار انکارش ذره ای از عظمت بودنش رو در قلب انسانها کم نمیکنه....حتی اگر میلیونها بار از صفحه ذهنمون پاکش کنیم.....فقط خدا کنه مصداق این شعر نشیم که

(در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبری است.....

                                    ور نه هر گبری به پیری میشود پرهیز گار!!!)

kiana

(کیانا ١٤/٥/٩٠ پارک پلیس)

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

مریم (مامان روشا)
24 مرداد 90 1:30
وای عاشق این قلمتم وقتی نوشته هاتو میخونم میرم تو حس و حال بچگیم راست میگی چقدر ایمان کمرنگ شده ولی خوشحالم که هنوز آدمایی هستن که دلشون برای ایمان تنگ میشه قربون اون تیپ قشنگت بشم خاله
azadeh
24 مرداد 90 12:43
namazo rozehat ghabool kiAnAro bebos vaghean hamin tore k migin
مامان سانای
25 مرداد 90 12:13
نماز وروزه هاتون قبول .التماس دعا
بابا کامران
25 مرداد 90 17:14
همیشه عاشق این نوشتن احساسی تو بودم....جوری مینویسی انگار که همون لحظه ما اونجا بودیم وخودمون تجربه کردیم....این نوشته هم مثل همه نوشته هات حرف نداشت عزیزم......
مامان روژین
26 مرداد 90 0:33
باز که ما رو دربدر گذشته هامون کردی خانمی . این جیگر از طرف من محکم ببوس .
بهاره
26 مرداد 90 18:47
وای عزیزم لذت بردم از اینهمه احساس زیبا...میبوسمتون هردوتونو
مهسان
26 مرداد 90 18:53
سلام کیانا جونی ونسیم خانومی...منو بهاره باهم از وب دیدن کردیمو خیلی خیلی لذت بردیم البته جای تعجب نداشت چون تو همیشه با احساس بودی ونوشتنت هم خیلی خوب بود ...دانشجوی نمونه دانشکده حقوق!!!!!!!!!!!
رضا
26 مرداد 90 19:02
نمیدانی چه میدانی که انسان بودن وماندن چه دشوار است چه رنجی میکشد آنکس که انسان است واز احساس سرشار است (هزار آفرین به قلم ودرون پاک شما)
پانی تا
22 اردیبهشت 92 19:49
سلام ببخشید من دنبال تشک بازی خوشگل می گردم میشه بگید تشک بازی بچه تون رو از کجا گرفتین؟
ممنون میشم


سلام عزیزم...ممنون که به ما سرزدین....تشک بازی کیانا رو از خ بهار مغازه های بعد از چهلستون خریدیم