یک روز...یک عروسی
نازنین دخترم سلام....
بالاخره این چند روز هم تموم شد ویک کمی سرم خلوت شد تا بتونم بیامو از خاطرات خوب این روزا برات بنویسم......میدونی که توی هفته گذشته دو تا جشن عروسی دعوت بودیم برای همین روز چهارشنبه رو مرخصی گرفتم تا با فراغ بال به کارامون برسیم......خلاصه حاظر شدیمو رفتیم عروسی....تو هم که دیگه معنای اینجور مراسمها رو خوب میفهمی از همون اول تا وقتی برگشتیم مشغول چرخیدن توی سالن بودیو وجمع کردن سکه هایی که روی سر عروس و داماد ریخته بودن.....بنده خدا عزیز هم مثل همیشه دستش درد نکنه توی مواظبت از تو خیلی کمک حال من بود.....تمام سکه هایی که جمع کرده بودی رو برات شست تا دستات کثیف نشه...توهم همه اونارو بین اطرافیان تقسیم کردی....
الهی من فدای دخمل دست ودلبازم....
عاشق این سخاوتتم مادری.....همیشه وقتی بچه هایی رو میدیدم که اسباب بازی یا خوراکیهاشونو به کسی نمیدن آرزو میکردم بتونم بچه خودمو طوری تربیت کنم که همیشه بخشنده وسخاوتمند باشه...خدارو شکر که به آرزوم رسیدم....
خلاصه در کنار تو این روزهای شاد رو گذروندیم ...دومین عروسی هم که به مامان بیشتر از همه خوش گذشت ...آخه چند تا از دوستای قدیمی دانشکده که چند وقتی بود ازشون بیخبر بودمو زیارت کردم ......یاد آوری خاطرات وبرگشتن به اون دوران خوش روحیه مونو خیلی شاد کرد...حالا خودت بعدهامعنای این دوستی های بی مثال رو میفهمی بهترینم ودرک میکنی منظور مامان از گفتن این حرفا چیه.....
امیدوارم این روزهای آخر سال برای همه روزهای سرشار از خوشی وحس خوب تازه شدن باشه....منم دیگه باید کم کم به فکر بستن چمدون و مهیاشدن برای سفر باشم....یه سفر دلچسب در کنار تو میوه باغ زندگی ما......
دیگه نوبت چند تا عکس از یه دختر برگ گل نانازه که بودنش طوری شده که مامانش حتی یه لحظه هم دوست نداره ازش دور باشه.......