جشن تولد یک فرشته...
گل رز قرمز مامان سلام...
امروز با یه دنیا عکس و.خاطره از جشن تولدت اومدم...دلم میخواد از هر لحظه اش برات بنویسم تا بعدها با خوندن هر کلمه اش تمام خاطراتش مثل یه فیلم تداعی بشه......
همونطور که قبلا هم برات گفتم تو بی صبرانه منتظر جشن تولد بودی و مدام ازش حرف میزدی....چند روز قبل از تولد وسایل تزیین رو از کمد بیرون آوردم و بهت گفتم بیا باهم دیگه بادکنکارو باد کنیمو وسایلو آماده کنیم تا باباجون اونارو وصل کنه...تو هم همش به من میگفتی:(باباجون اینا رو میزنه اینجا....من هورا میکنم.....مامان جون نترکه...من میتسم) خلاصه هرچی بادکنک وقلب فویلی بود بادکردیمو بعد شروع کردیم به ایده دادن که چطوری خونه رو با اونا تزیین کنیم تو هم از ذوقت نمیدونستی چکار کنی وسط بادکنکا غلت میخوردی و ریسه هارو به خودت آویزون میکردی...نگاه کن ...عکس هم ازت گرفتم.....
پنج شنبه صبح خاله اومد تورو برد خونه شون تاهم با علیرضا بازی کنی وهم من بتونم به کارام برسم(خدا واقعا خیرش بده) توی این فرصت منو باباجون هم خونه رو تزیین کردیم وهم باقی خریدامونو انجام دادیم....دیگه هوا تاریک شده بود که اومدیم دنبالت...توی راه باباجون گفت تو از دیدن تزیینات خونه حتماسورپرایز میشی.....برای همین وقتی رسیدیم خونه مثل همیشه اول چراغو روشن نکنیم تا بتونیم عکس العملتو ببینیم....خلاصه جونم برات بگه که به روال هرروز تا درو باز کردیم تو سریع شروع کردی به درآوردن پالتو وچکمه...منم صبر کردم تا هر سه اومدیم توی خونه وبعد که تو توجه ات به روشن نبودن چراغ جلب شد یکدفعه روشنش کردم...وای نمیدونی تا یک دقیقه مات ومبهوت با دهان باز فقط نگاه میکردیو هیچی نمیگفتی...تا اینکه گفتی:(چه قشنگ شده....باباجون شما درست کردی....اینارو از کجا خریدی...) بعد رفتی سراغ مبل مخصوص نشستن خودت که باباجون تزیینش کرده بود وبه من گفتی(مامان جون میشه اینو دست بزنم)آخه چند روزیه هرچیزی رو که میخوای برداری اجازه میگیری...من فدای دختر با ادبم...
ميدوني که مامان عاشق خلاقيت وچيزاي جديده ....دوست دارم هميشه از اون چيزايي که دارم نهايت استفاده رو با کمي تغییر ببرم تا هم يه چيز جديد باشه هم هرسال با سال بعد يه فرق اساسي داشته باشه....با خودم که فکر ميکردم چشمم خورد به ديواري صنايع دستي ويه جرقه توي ذهنم تا از فضاي خالي بين اونا براي نشون دادن عکساي ناز تو از زمان تولد تا الان استفاده کنم....ببين چطوره...هرچند توي اين عکس کامل معلوم نيست....ولی مثل یه آلبوم دیواری شده بود
از چند ماه قبل توي فکر لباس تولدت بودم...نميخواستم مثل پارسال لباست تور داشته باشه...کلي توي اينترنت چرخيدمو ژورنال ديدم تا بالاخره يه مدل انتخاب کردم دودل بودم که بدم خياط بدوزه که ياد عزيزافتادم....يه شب که خونشون بوديم مدل رو بهش نشون دادم.....آخه عزيز ديپلم خياطي داره وانصافاتوي کارش هم حرفه ايه...هرچند فقط براي خودش ميدوزه ولي واقعا قشنگ وتمييز کار ميکنه.... خلاصه عزيز استقبال کردو يه روز باهم رفتيم بازار پارچه خريديم من از اول رنگ قرمز توي نظرم بودو خوشبختانه تونستم يه پارچه قرمز پررنگ پيدا کنم.... توي يکهفته لباس آماده شد....جالب اين بود که هروقت زنگ ميزديم خونه باباهوشنگ و تو طبق معمول صحبت ميکردي از عزيز ميپرسيدي :(عزیز لباسمو دوزيدي؟) دلم ميخواداز همينجا دستشو ببوسم چون واقعا لباست زيبا وشکيل شدو دقيقا مثل مدلش وحتي زيباتر از اون.......عزيز گلاي روي لباست رو هم خودش درست کرد با يه گل بزرگ برای سرت که من وصلش کردم روي تل و ديگه ست لباست شد.
برای کیک تولدت مدلای زیادی رو دیدیم که همه اونا خوشگل بودن ولی تا چشمم به این مدل افتاد یاد خرس توی تختت که تو خیلی بهش علاقه داری افتادم وبه همین خاطر انتخابش کردیم...وجالبتر از همه اینکه تا چشمت بهش خورد گفتی (این خرس منه ...توی تختم خوابیده)
بالاخره لحظه موعود رسید....لباس خوشگلتو تنت کردمو موهای فرفری نازت رو هم خاله برات ژل زد وحسابی دلبرشدی...به قول خاله مثل ملکه ها.....اولین سری مهمونا که اومدن دیگه متوجه شدی چه خبره....مخصوصا که دوتا پسرخاله های عزیزت هم اومدن وتو سر از پا نمیشناختی....عزیز که اومد رفتی جلوی در وبلند گفتی(این لباسمو شما دوختی....) از دیدن همه فامیل یکجا ودر حال رقص وخنده وشادی حسابی ذوق زده شده بودی......خوب دیگه اولین عکس باید از یه بابای مهربون ویه دخمل ناز باشه.....با هزار تا گل سپاس واسه باباجون که خیلی خیلی زحمت کشید تا این جشن اونجوری که من دلم میخواد برگزار بشه.....
فکر نمیکنم توی این جشن کسی بیشتر از دوتا بابابزرگا ومامان بزرگا خوشحال بود....الهی که سایه شون همیشه روی سرمون باشه.....نازنینم بدون که اونا ستون خونه ما هستن
دیگه نوبتی هم باشه نوبت دوتا پسرخاله های خوب ومهربونته که همیشه وهمه جا هوای دختر خاله شونو دارن....
وقتی که رسما مراسم شروع شد تو دیگه نمیدونستی چکار کنی...تعجب کرده بودی از اینکه چرا همه دوست داشتن با تو برقصن ....دیگه تا وقتی آهنگ بود تو هم اون وسط بودی یا در حال رقص یا بالا وپایین پریدن
به دلیل درخواست مکرر مهمونا براشون رقص باباکرم مخصوصت رو هم اجرا کردی ...همراه با خوانندگی
توی این چند روز که از تولدت میگذره با دیدن عکسا وفیلم مراسم به من ثابت شده که بیشتر از همه به خود خودت خوش گذشته که همچنان باآب وتاب ازش حرف میزنیو مدام تعریف میکنی....خدارو شکر....این واقعا همه خستگی رو ازتنمون بیرون میبره....
داشتم برات میگفتم که تو مشغول رقص وپایکوبی بودی وهراز چند گاهی هم یا یه سری به تنقلات روی میز میزدی یا به کیک......خوشمزه بود مامانی...نووووووش جووووووووووووونت
وقت فوت کردن شمع دوسالگی از ته دل برات آرزو کردم که شمع صدسالگی ات رو فوت کنی وهمیشه چراغ آرزوهات پرنور وخونه دلت روشن از امید باشه....بعد از مراسم بریدن کیک گذاشتم تا همه انگشتاتو فرو کنی توی کیکت وبا لذت بخوریشون.......آخه صاحب اصلی این جشن تو بودی وکی غیراز خودت باید بیشترین لذت رو از همه چیزهایی که بود میبرد؟؟؟؟
بعد از باز کردن کادوها....(از همین جا ازتمام مهمونای خوبمون که مثل همیشه مارو شرمنده محبتشون کردن هزار بار تشکر میکنیم وامیدوارم بتونیم یه ذره از مهربونیشونو توی شادی هاشون جبران کنیم) نوبت به مراسم شام رسید....من مثل همه مامانی ایرونی دوست داشتم با دستپخت خودم از مهمونام پذیرایی کنم ولی میدونی که گلم کار بیرون از خونه وسن کم تو اجازه این کار رو به من نداد...از طرفی هم دوست نداشتم به اطرافیان زحمت بدم...دلم میخواست همه فقط بیان واز کنار هم بودن وشاد بودن لذت ببرن بنابرین با همفکری باباجون غذای اصلی رو از بیرون تهیه کردیم ولی من برای دل خودم وبا جون ودل برای دخمل نازم پیش غذا ودسر ومخلفات دیگه رو خودم درست کردم...امیدوارم که همه خوششون اومده باشه....اینم چند تا عکس از دستپخت مامان برای جشن تولد گل نازم...
دلم میخواست همه کساییکه قدم رنجه کردنو اومدن تولدت یه یادگاری از این روز داشته باشن تا هروقت دیدن به یاد تو وجشن تولد دو سالگی ات بیفتن....به همین خاطر بعد از کلی جستجو این شمع های معطر خوشگل رو خریدم همراه با یه کارت کوچولو که توش یه دخمل خانوم از اومدن مهمونا تشکر کرده بود...چیدمشون توی یه سبد فلزی وبا گلهای مصنوعی دورشونو پر کردم....بعد از شام تو با دست خودت به هر خونواده یکدونه ازاین هدیه ها دادی....
مثل پارسال یه مقوای بزرگ برای یادگاری نوشتن مهمونا درست کردیم...امسال خیلی بامزه بود بعضی ها با خودشون تقلب آورده بودن یا از توی گوشی موبایلهاشون دنبال یه جمله زیبا میگشتن....بعضی هاهم که گوشی پیشرفته داشتن ...مثل عمو کوچیکه سریع رفتن توی اینترنت ویه متن قشنگ برای تبریک تولد رو دانلود میکردن....امان از این تکنولوژی...امان....خلاصه خاطره جالبی بود....انشاا...بعدها خودت همه رو میخونیو لذت میبری....
و بالاخره از اونجاییکه هر آغازی را پایانی است جشن تولد توهم به پایان رسید وهمه مهمونا با روی خوش و لب خندون یکی یکی خداحافظی کردنو مارو با یه دنیا خاطره خوب تنها گذاشتن.....تو هم که دیگه از خستگی روی پا بند نبودی....
سریع تعویض لباس ومسواک وشیر و....خواب...یه خوابخوب پر از رویاهای رنگی...پر از صدای خنده وشادی....مطمئنم که خواب دلچسبی داشتی نازنینم...این عکس رو در حالیکه داشت خوابت میبرد ازت گرفتم...هرچند اون چیزیکه توی دهنته مایه خجالته....دیگه بزرگ شدی خانوم گل...واقعا قباحت داره....این دیگه مال نینیاست...تو بزرگ شدی...خانوم شدی....