كياناكيانا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

كياناي مامان

جشن تولد یک فرشته...

1390/11/25 7:51
نویسنده : مامان کیانا
12,872 بازدید
اشتراک گذاری

گل رز قرمز مامان سلام...

امروز با یه دنیا عکس و.خاطره از جشن تولدت اومدم...دلم میخواد از هر لحظه اش برات بنویسم تا بعدها با خوندن هر کلمه اش تمام خاطراتش مثل یه فیلم تداعی بشه......

همونطور که قبلا هم برات گفتم تو بی صبرانه منتظر جشن تولد بودی و مدام ازش حرف میزدی....چند روز قبل از تولد وسایل تزیین رو از کمد بیرون آوردم و بهت گفتم بیا باهم دیگه بادکنکارو باد کنیمو وسایلو آماده کنیم تا باباجون اونارو وصل کنه...تو هم همش به من میگفتی:(باباجون اینا رو میزنه اینجا....من هورا میکنم.....مامان جون نترکه...من میتسم) خلاصه هرچی بادکنک وقلب فویلی بود بادکردیمو بعد شروع کردیم به ایده دادن که چطوری خونه رو با اونا تزیین کنیم تو هم از ذوقت نمیدونستی چکار کنی وسط بادکنکا غلت میخوردی و ریسه هارو به خودت آویزون میکردی...نگاه کن ...عکس هم ازت گرفتم..... 

 پشت صحنه

پنج شنبه صبح خاله اومد تورو برد خونه شون تاهم با علیرضا بازی کنی وهم من بتونم به کارام برسم(خدا واقعا خیرش بده) توی این فرصت منو باباجون هم خونه رو تزیین کردیم وهم باقی خریدامونو انجام دادیم....دیگه هوا تاریک شده بود که اومدیم دنبالت...توی راه باباجون گفت تو از دیدن تزیینات خونه حتماسورپرایز میشی.....برای همین وقتی رسیدیم خونه مثل همیشه اول چراغو روشن نکنیم تا بتونیم عکس العملتو ببینیم....خلاصه جونم برات بگه که به روال هرروز تا درو باز کردیم تو سریع شروع کردی به درآوردن پالتو وچکمه...منم صبر کردم تا هر سه اومدیم توی خونه وبعد که تو توجه ات به روشن نبودن چراغ جلب شد یکدفعه روشنش کردم...وای نمیدونی تا یک دقیقه مات ومبهوت با دهان باز فقط نگاه میکردیو هیچی نمیگفتی...تا اینکه گفتی:(چه قشنگ شده....باباجون شما درست کردی....اینارو از کجا خریدی...) بعد رفتی سراغ مبل مخصوص نشستن خودت که باباجون تزیینش کرده بود وبه من گفتی(مامان جون میشه اینو دست بزنم)آخه چند روزیه هرچیزی رو که میخوای برداری اجازه میگیری...من فدای دختر با ادبم...

قبل تولد

 ميدوني که مامان عاشق خلاقيت وچيزاي جديده ....دوست دارم هميشه از اون چيزايي که دارم نهايت استفاده رو با کمي تغییر ببرم تا هم يه چيز جديد باشه هم هرسال با سال بعد يه فرق اساسي داشته باشه....با خودم که فکر ميکردم چشمم خورد به ديواري صنايع دستي ويه جرقه توي ذهنم تا از فضاي خالي بين اونا براي نشون دادن عکساي ناز تو از زمان تولد تا الان استفاده کنم....ببين چطوره...هرچند توي اين عکس کامل معلوم نيست....ولی مثل یه آلبوم دیواری شده بود

تزيينات

از چند ماه قبل توي فکر لباس تولدت بودم...نميخواستم مثل پارسال لباست تور داشته باشه...کلي توي اينترنت چرخيدمو ژورنال ديدم تا بالاخره يه مدل انتخاب کردم دودل بودم که بدم خياط بدوزه که ياد عزيزافتادم....يه شب که خونشون بوديم مدل رو بهش نشون دادم.....آخه عزيز ديپلم خياطي داره وانصافاتوي کارش هم حرفه ايه...هرچند فقط براي خودش ميدوزه ولي واقعا قشنگ وتمييز کار ميکنه.... خلاصه عزيز استقبال کردو يه روز باهم رفتيم بازار پارچه خريديم من از اول رنگ قرمز توي نظرم بودو خوشبختانه تونستم يه پارچه قرمز پررنگ پيدا کنم.... توي يکهفته لباس آماده شد....جالب اين بود که هروقت زنگ ميزديم خونه باباهوشنگ و تو طبق معمول صحبت ميکردي از عزيز ميپرسيدي :(عزیز لباسمو دوزيدي؟) دلم ميخواداز همينجا دستشو ببوسم چون واقعا لباست زيبا وشکيل شدو دقيقا مثل مدلش وحتي زيباتر از اون.......عزيز گلاي روي لباست رو هم خودش درست کرد با يه گل بزرگ برای سرت که من وصلش کردم روي تل و ديگه ست لباست شد.

تولد

برای کیک تولدت مدلای زیادی رو دیدیم که همه اونا خوشگل بودن ولی تا چشمم به این مدل افتاد یاد خرس توی تختت که تو خیلی بهش علاقه داری افتادم وبه همین خاطر انتخابش کردیم...وجالبتر از همه اینکه تا چشمت بهش خورد گفتی (این خرس منه ...توی تختم خوابیده)

کيک تولد

 بالاخره لحظه موعود رسید....لباس خوشگلتو تنت کردمو موهای فرفری نازت رو هم خاله برات ژل زد وحسابی دلبرشدی...به قول خاله مثل ملکه ها.....اولین سری مهمونا که اومدن دیگه متوجه شدی  چه خبره....مخصوصا که دوتا پسرخاله های عزیزت هم اومدن وتو سر از پا نمیشناختی....عزیز که اومد رفتی جلوی در وبلند گفتی(این لباسمو شما دوختی....) از دیدن همه فامیل یکجا ودر حال رقص وخنده وشادی حسابی ذوق زده شده بودی......خوب دیگه اولین عکس باید از یه بابای مهربون ویه دخمل ناز باشه.....با هزار تا گل سپاس واسه باباجون که خیلی خیلی زحمت کشید تا این جشن اونجوری که من دلم میخواد برگزار بشه..... 

کياناوباباجون

فکر نمیکنم توی این جشن کسی بیشتر از دوتا بابابزرگا ومامان بزرگا خوشحال بود....الهی که سایه شون همیشه روی سرمون باشه.....نازنینم بدون که اونا ستون خونه ما هستن

کياناوبابابزرگا

دیگه نوبتی هم باشه نوبت دوتا پسرخاله های خوب ومهربونته که همیشه وهمه جا هوای دختر خاله شونو دارن....

کياناوپسرخاله ها

 وقتی که رسما مراسم شروع شد تو دیگه نمیدونستی چکار کنی...تعجب کرده بودی از اینکه چرا همه دوست داشتن با تو برقصن ....دیگه تا وقتی آهنگ بود تو هم اون وسط بودی یا در حال رقص یا بالا وپایین پریدن

کيانا ورقص

کیاناورقص

 به دلیل درخواست مکرر مهمونا براشون رقص باباکرم مخصوصت رو هم اجرا کردی ...همراه با خوانندگی

رقص باباکرم

توی این چند روز که از تولدت میگذره با دیدن عکسا وفیلم مراسم به من ثابت شده که بیشتر از همه به خود خودت خوش گذشته که همچنان باآب وتاب ازش حرف میزنیو مدام تعریف میکنی....خدارو شکر....این واقعا همه خستگی رو ازتنمون بیرون میبره....

داشتم برات میگفتم که تو مشغول رقص وپایکوبی بودی وهراز چند گاهی هم یا یه سری به تنقلات روی میز میزدی یا به کیک......خوشمزه بود مامانی...نووووووش جووووووووووووونت

تنقلات

کياناوکيک

وقت فوت کردن شمع دوسالگی از ته دل برات آرزو کردم که شمع صدسالگی ات رو فوت کنی وهمیشه چراغ آرزوهات پرنور وخونه دلت روشن از امید باشه....بعد از مراسم بریدن کیک گذاشتم تا همه انگشتاتو فرو کنی توی کیکت وبا لذت بخوریشون.......آخه صاحب اصلی این جشن تو بودی وکی غیراز خودت باید بیشترین لذت رو از همه چیزهایی که بود میبرد؟؟؟؟

کياناوکيک تولد

شکلات

بعد از باز کردن کادوها....(از همین جا ازتمام مهمونای خوبمون که مثل همیشه مارو شرمنده محبتشون کردن هزار بار تشکر میکنیم وامیدوارم بتونیم یه ذره از مهربونیشونو توی شادی هاشون جبران کنیم) نوبت به مراسم شام رسید....من مثل همه مامانی ایرونی دوست داشتم با دستپخت خودم از مهمونام پذیرایی کنم ولی میدونی که گلم کار بیرون از خونه وسن کم تو اجازه این کار رو به من نداد...از طرفی هم دوست نداشتم به اطرافیان زحمت بدم...دلم میخواست همه فقط بیان واز کنار هم بودن وشاد بودن لذت ببرن بنابرین با همفکری باباجون غذای اصلی رو از بیرون تهیه کردیم ولی من برای دل خودم وبا جون ودل برای دخمل نازم پیش غذا ودسر ومخلفات دیگه رو خودم درست کردم...امیدوارم که همه خوششون اومده باشه....اینم چند تا عکس از دستپخت مامان برای جشن تولد گل نازم...

قسمتي از شام

دستپخت مامان

دلم میخواست همه کساییکه قدم رنجه کردنو اومدن تولدت یه یادگاری از این روز داشته باشن تا هروقت دیدن به یاد تو وجشن تولد دو سالگی ات بیفتن....به همین خاطر بعد از کلی جستجو این شمع های معطر خوشگل رو خریدم همراه با یه کارت کوچولو که توش یه دخمل خانوم از اومدن مهمونا تشکر کرده بود...چیدمشون توی یه سبد فلزی وبا گلهای مصنوعی دورشونو پر کردم....بعد از شام تو با دست خودت به هر خونواده یکدونه ازاین هدیه ها دادی....

هديه مهمونا

هديه مهمونا

مثل پارسال یه مقوای بزرگ برای یادگاری نوشتن مهمونا درست کردیم...امسال خیلی بامزه بود بعضی ها با خودشون تقلب آورده بودن یا از توی گوشی موبایلهاشون دنبال یه جمله زیبا میگشتن....بعضی هاهم که گوشی پیشرفته داشتن ...مثل عمو کوچیکه سریع رفتن توی اینترنت ویه متن قشنگ برای تبریک تولد رو دانلود میکردن....امان از این تکنولوژی...امان....خلاصه خاطره جالبی بود....انشاا...بعدها خودت همه رو میخونیو لذت میبری....

نوشتن يادگاري

يادگاري مهمونا

و بالاخره از اونجاییکه هر آغازی را پایانی است جشن تولد توهم به پایان رسید وهمه مهمونا با روی خوش و لب خندون یکی یکی خداحافظی کردنو مارو با یه دنیا خاطره خوب تنها گذاشتن.....تو هم که دیگه از خستگی روی پا بند نبودی....

کیانای نازم

دخمل خسته

سریع تعویض لباس ومسواک وشیر و....خواب...یه خوابخوب پر از رویاهای رنگی...پر از صدای خنده وشادی....مطمئنم که خواب دلچسبی داشتی نازنینم...این عکس رو در حالیکه داشت خوابت میبرد ازت گرفتم...هرچند اون چیزیکه توی دهنته مایه خجالته....دیگه بزرگ شدی خانوم گل...واقعا قباحت داره....این دیگه مال نینیاست...تو بزرگ شدی...خانوم شدی....

بعد از تولد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (20)

خاله خانوم
27 بهمن 90 17:10
وای بالاخره انتظار به پایان رسید...عزیزدلم واقعا خسته نباشی...خیلی خیلی همه چیز عالی وزیبا بود..مخصوصا دختر نازت با اون لباس زیباش....اینطور که تو نوشتی دهنمون آب افتاد....
رضا
27 بهمن 90 17:12
بهتون تبریک میگم از چند جهت...به خاطر سلیقه عالیتون....داشتن همسر مهربون وهمراه....داشتن دختر ناز وصبور واز همه مهمتر داشتن تمکن معنوی وحس خوشبختی که به شما نیروی برگزاری جشن تولد به این زیبایی رو میده...خدارو شاکر باشید...همیشه شاد
شیده
27 بهمن 90 17:14
وای نسیم جان مثل همیشه گل کاشتی...تو همیشه توی همه کار تا تهش میری....دستت درد نکنه...خسته نباسی....دختر خوشگل وخوش تیپتو ببوسلباس وموهاش واقعا زیبا بود
هدی مهدوی
28 بهمن 90 15:27
سلام...من تند تند اومدم تا ببینم عکس گذاشتین یا نه...واقعا سورپرایز شدم...خیلی زیبا وبا سلیقه...همه چیز عالی بود مخصوصا گل خانومتون با اون لباس زیباش...خسته نباشید...ایام به کام
مهسان
28 بهمن 90 15:29
شیده بهم خبر داد عکس گذاشتی...از دیدن دخترت شوکه شدم..ماشاا...ماشاا...چقدر خوشگل وبزرگ شده...واقعا مثل ملکه ها....لباسش عالی شده بود
مریم(مامان روشا)
28 بهمن 90 16:34
به به چه تولدی دست مامان بابای مهربون درد نکنهنسیمه جون از اون ایده ی آخر جشنت خیلی خوشم اومد ایشالا اگر عمری باشه برای 3 سالگی روشا انجام میدم این گلها برای گل رز قرمز خاله منم میگم ایشالا همیشه چراغ آرزوهات پرنور و خونه ی دلت روشن از امیدباشه
نبات کوچولو
28 بهمن 90 22:39
*داستان های تصویری *قصه های زیبای کودکانه *شعر هایی با تصاویری زیبا *کلیپ های خنده دار و نماهنگ های کودکانه *آخرین اخبار در مورد ماهنامه تخصصی نبات کوچولو *مجموعه داستان های بازی معروف AngryBirds به صورت مصور --- این ها و کلی عنوان دیگه در یک وبلاگ، باورتون نمیشه!!! --- > به نبات کوچولو سر بزنید < منتظر رابطه ای گرم و صمیمی با شما هستیم راستی وقتی اومدین آدرس وبتون رو هم بگید تا لینک بشید – ما روزانه حدود 250 تا بازدید داریم نباتی
مامان حسین
28 بهمن 90 23:39
سلام به به چه تولدی ... شرمنده خاله با تاخیر تولدت مبارک.امیدوارم 120 ساله شی کیانا جون. چه لباس خوشگلی ...مثل پرنسس شده ماشالله با اون موهای فرفری خوشگلش.بوسسسسسسسسس برای عزیزم. خانومی دستت درد نکنه.کلی زحمت کشیدین.
مامان سانای
29 بهمن 90 9:22
فرشته کوچولو با دیدن عکسات وخوندن مطالبی که مامان مهربونت نوشته من هم در جشن تولدت شرکت کردم الهی همیشه در جمع گرم خانواده این روز را جشن بگیری باز هم مبارکه مبارک تولدت مبارک.
باباکامران
29 بهمن 90 13:48
منم از ديدن دوباره عکسا کلي کيف کردم....همسر عزيزم براي صدمين بار ازت ممنونم....به خاطر تمام زحمتايي که کشيدي وهيچکس رو به زحمت ننداختي دستتو ميبوسم
مامان مليكا
29 بهمن 90 13:49
واي عزيز دلم تولدت مبارك خوشگل خاله خيلي وقت بود فرصت نكرده بودم بيام با اين عكسها كلي سورپرايز شدم الهي 120 ساله بشي عروسك كوچولوي ناز
پرنيان مامان آوا
29 بهمن 90 13:49
کياناي عزيزم تولدت مبارک....قدر مامان گلتو بدون...خيلي با سليقه است.....
iهمراز
30 بهمن 90 13:00
سلام به شما ودختر نازتون...امروز مشغول گشت وگذار توی اینترنت بودم که وبلاگ شما رو پیدا کردم...از خوندنش واقعا لذت بردم ومتعجب شدم از عشقی که یه مادر میتونه به فرزندش داشته باشه...چقدر جشن تولدش زیبا ودلنشین بود....بدون تکلف وسرشار از خوشی مطمئنم به همه مهموناتون خوش گذشته..واقعا با سلیقه بودین وفکر همه چیز رو کرده بودین....دخترتون خیلی خیلی نازه ولباس وموهاش هم خیلی زیبا بود....از قول من اون لپای گلیشو ببوسید...سعی میکنم بازم بیام پیشتون
مامان پارسا
1 اسفند 90 15:13
فرشته خوش پوش و نازم ، دلربای موفرفری ژل زده تولدت دوباره مبارک مامانی عزیز و مهربون خسته نباشی و دستتون درد نکنه
مامانی درسا
2 اسفند 90 0:05
وای این دخمله با این لباس قرمز و موهای حلفه حلقه . جیگر من میشه . هزاز ماشاالله عزیزم خیلی ماهی.
آیداوآیلار
9 اسفند 90 14:58
عسل بااون لباس قرمزیش مثل پرنسسا شده .کاش بخورمش.ای مامان باسلیقه دست گلت دردنکنه بابت اون همه تزیینات غذاودسر.
ناهید...
15 خرداد 91 23:08
سلام و تبریک بابت همه چی!!!! دوس دارم باهاتون حرف بزنم. اگه ممکنه یه سر به وبلاگم می زنین.
كيانا
24 مهر 93 17:47
سلام مامان كيانا ،امشب شب بيست و چهارم ماه مهر هست وفردا بيست وپنجم ماه مهر تولد منه.امشب اتفاقي يعني واقعا اتفاقي صفحه ي وب شمارو باز كردم خيلي خوشحال شدم اين يه نشونه جالبي برام بود .مامان كيانا ممنون ميشم در صورت امكان تبادل لينك داشته باشيم.دختر شما هم واقعا زيباست تولدشم مبارك ايشاالله براتون يه دختر عالي باشه و سايه شما همش رو سرش باشه..از طرف يه كياناي پيشكسوت ببوسينش.امشب تولدمه و شبيه ك خدا حرفامو بيشتر گوش ميده خيلي براش ارزو هاي قشنگ كردم .ديگه بيشتر از اين مزاحمتون نميشم.التماس دعا شب بخير كيانا
ترک قیزی
8 دی 93 12:55
صد سال زنده باشه انشالله
من فامیل نیستم
16 دی 93 17:39
خیلی عالی بود مامان کیانا کاش مامان من هم از این تولد ها برام میگرفت یک هفته ی دیگه تولدم هست میخوام با دوستام یه جشن کوچیک بگیریم راستی من و خواهرم دوقلوییم