بازم زمستون اومد.......
دخترکم سلام....یه سلام گرم گرم گرم توی یه روز سرد...اینروزا هوای تهرون خیلی سرد شده...انگار امسال ننه سرما برای اومدن و پهن کردن چادر سفيدش عجله داشته ودلش ميخواسته که زودتر بياد و توي شهرمون خونه کنه.....راستشو بخواي من از اومدن سرما هيچوقت کاملا راضي نيستم...آخه سرما وبرف که از راه برسه ديگه نميشه با خيال راحت همراه تو پياده روي کردو رفت خريد...چيزيکه من عاشقشم ....
حالا ديگه اول بايد فکر سرما بود...فکر خوب پوشوندن تو که نکنه يه وقت سرما بخوري(هرچند من اعتقاد دارم دليل اصلي سرماخوردگي سردي هوا نيست وربطي به اون نداره)به خاطر همين توي اين روزا ديگه فکر خريد رفتن وگردش برام چندان دلچسب نيست مخصوصا اينکه هوا هم زود تاريک ميشه و وقت زيادي براي گشتن سرفرصت وجود نداره....
ولي با اين همه من مطمئنم براي هر موقعيتي هميشه يه راهي هست ...اصلا ذات آدم همينه که توي هر حالتي خودش راه زندگي دلچسبو پيدا ميکنه .......مثلا خوشبختانه موقعيت خونه ما جوري که به دوتا خيابون مرکز خريدخيلي نزديکه ...مخصوصا چيزاي تزئيني ولوازم خونه(واي نگفته دهنم آب افتاد) نميدوني راه رفتن وقدم زدن توي اين خيابوناوفقط نگاه کردن به ويتريناشون چقدر روح آدمو تازه ميکنه .....يه شهر کتاب خوب وفعال هم داره که میشه ساعتها به همراه تو اونجا سرگرم بود.....
راستي گل قشنگم....يه خاطره خوب يادم اومد....
يادت مياد آخراي تابستون يه روز پنج شنبه باهم رفتيم بيرون...
اوايل يکي از اين خيابونا بهت گفتم :(الان ميريم یه جای خوب...میریم شهر کتاب...برات کتاب ميخرم...اسباب بازيا رو ميبينيم....ني ني هارو ميبينيم)
ولي سر راهمون اول رفتيم برات گل سر بخرم...واي مگه گذاشتي ....مثل نوار پشت سرهم ميگفتي (بليم شهرتتاب) ديگه چاره اي نبود....رفتیم....وقتي رسيديم و داخل شدیم با صداي بلند گفتي (مامادون ايندا شهر تتابه)نميدوني.... همه برگشتن نگات کردن وخنديدن....خلاصه نيم ساعتي توي قسمت کودکان چرخيديمو خريد کرديم...برام جالب بود که نه به چيزي دست ميزدي ونه چيزي رو برميداشتي...فقط وقتي بهت ميگفتم (کيانا اينو ميخواي برات بخرم؟)با همون ناز مخصوصت ميگفتي :بله.....(فداي بله گفتنت)ولي چشمت روز بد نبينه که تا پامونو گذاشتيم بيرون تو شروع کردي به تکرار نوار...(مامادون بليم شهر تتاب)هرچقدر خواستم سرتو گرم کنم فايده اي نداشت...باز بعد از چند دقيقه يادت ميومد....خلاصه نذاشتي مامان مغازه هاي باب ميلشو ببينه... از نيمه راه برگشتيم ...دوباره پيش به سوي شهر کتاب....
چه روز خوبي بود....خوشحالم که خوشحال بودي نازنينم....بعد از اون روز سعي ميکنم هرچند وقت يک بار ببرمت اونجا تا روحت تازه بشه...چه ميدونم شايد مثل مامان که از ديدن وسائل آنتيک وتزئيني دلش ضعف ميره تو هم از ديدن شهر کتاب وخريدن کتاباي رنگي به وجد مياي.....
واي واي واي دخمل فرهنگي من.... خودم خجالت کشيدم از اين تفاوت ....
ميدونم...میدونم که اين روزاي سرد وبرفي به سرعت برق وباد ميگذره وبازم روزاي گرم وآفتابي از راه ميرسه...ميدونم که بازم دوتايي دست توي دست هم ميريم شهر کتاب .....تو بزرگتر ميشيو من با تجربه تر ....میدونم...ميدونم که بازم برات مينويسم...چه يه روز سرد برفي باشه ...چه يه روز داغ تابستوني....چه فرقي ميکنه......مهم دل منه که از وجود مهربون تو گرمه گرمه...... لبريز عشقه....
حالا بعد از همه اين حرفاي خوب ميخوام چند تا عکس جديد برات بذارم....عکساي يه دخمل ناز وماماني که ميخواد ببينه توي کمدش چي داره...