مرگ پايان کبوتر نيست.....
نازنینم سلام.....دختر صبور ومهربونم .......
نمیدونم چند وقت از آخرین باری که با دل خوش وسرشار از امید به زندگی برات نوشتم میگذره؟؟؟؟؟؟؟فقط همینقدر میدونم که انگار دنیا دنیا فاصله افتاده بین مامان نسیمه گذشته با کسی که الان جلوت نشسته ومیخواد از ناگفته های این چند وقت برات بنویسه........
آخه دلبندم تو ودل پاکت از همه چیز بی خبرین.....از همه چیز.....از بار غمی که روز به روز سنگین تر میشه و به اندازه سر سوزنی هنوز باور کردنی نیست.....از همه چیز ....از اون روز شوم که خدا عمو کوچیکه رو با خودش برد به یه جای دور.....دور دور.....
دلم میخواد برات بنویسم تا بعدها بدونی عمو کامیار چرا یکهو از جلوی چشم ما پرکشيد ودیگه هیچوقت و هیج جا پیداش نشد......
برگ گلم.....من تنها کاری که تونستم انجام بدم همین بود که نذارم تو این فاجعه رو احساس کنی....دلم میخواست همیشه توی ذهنت عمو کامیار یادآور خاطرات خوب ودلپذیر آخرهفته ها باشه.....یادآور خنده های از ته دل.....عمو عمو کردنای دوتاییتون که انگار از گفتنش لذت میبردین.....آخه برای تو خیلی زوده که معنی تلخ مرگ رو حس کنی.....اونم مرگ عمو کوچیکه با اونهمه سرزندگی وطراوت......
به خاطر همینه که تو سرشار از زندگی وسرخوش از شلوغی دور وبرت بی خبر از همه چیز روزگار میگذرونی ...و من در تعجبم که هر از گاهی مخصوصا وقتايي که عکسشو ميبيني ناخودآگاه دلتنگش میشی و از نبودنش میپرسی ....بی اونکه بفهمی جای خالی اون کسیکه رفته دیگه هیچوقت پرشدنی نیست......
نازنینم....میخوام برات بگم تا بعدها با خوندنش بدونی عموی مهربونت .....در اوج جوانی و زندگی به خاطر بی مبالاتی یه پسر ٢٠ ساله توی تصادف رانندگی پرپر شد......
روز سوم خردادماه...ساعت ١٣:٣٠ توی بزرگراه اشرفی اصفهانی به خاطر سرعت غیر مجاز یه جوون با موتور تصادف کردو درهمون لحظه بدلیل ضربه شدید مغزی فوت کرد....به همین سادگی......انقدر ساده که باورکردنی نیست......اولين کسي که خبر دارشد باباکامران بود....بميرم الهي براش که تنها کسي بود که صحنه تصادف برادر کوچيکش رو ديد وبا دستهاش چشماشو براي هميشه بست..... وقتي به من زنگ زد تا خبر بده....اولين جمله اي که گفت اين بود...(نسيمه...کمرم شکست.....کمرم شکست..) و حالا ميبينم واقعا غمش از همه اطرافيان سنگين تره .......
از اون لحظه تا به امروز که دیگه کم کم داره به دوماه ميرسه.....زندگی ما گفتنی نیست....مرگ یه جوون رعنا با اون همه خوبی ....با اون همه پاکی......یه پسر آروم و سالم که تموم روزای هفته سرش به کار وتلاش بود وبه همین خاطر توی سن ٢٥سالگی نتیجه زحمتاش این بود که شده بود مدیر شرکت وهمه داشته هایی که از زندگی میشد خواست رو بدست آورده بود......ولی حیف....صد حیف که دست اجل مهلت بودن ولذت بردن بيشتر از ثمره کارش رو بهش نداد.......
عمو کامیار توی این زندگی کوتاهش همیشه خوش بود....نمیدونم انگار برای زندگی وخوشی عجله داشت......هرچند بیشتر هفته رو کار میکرد ولی وقتای آزادش رو همیشه با دوستای خوبش به گردش وتفریح بود.....خوش پوش وخوش خوراک بود.....پول هيچوقت براش ارزش زیادی نداشت ....خيلي خوشم میومد که اخلاقش مثل خودم بود.... هرچه که دوست داشت میخرید واز هرفرصتی برای لذت از زندگی استفاده میکرد......همیشه میگفت (زندگی همین لحظه است باید ازش بهترین استفاده رو ببری.....)وبراي خودش واقعا همينطور هم بود.......وحالا توي اين روزا که نيست همش به خودم ميگم خوشا به سعادتش که توي همين فرصت کم در عين پاکي وتلاش خوش زندگي کرد.....
انگار میدونست میخواد زود بره......
دلبندم....اين روزا مراسم چهلم رو پشت سر گذاشتيم.....درحاليکه هنوز جمع پنج نفره خونواده فکر ميکنيم کاميار مثل هميشه به يک سفر چند روزه رفته وهرلحظه ممکنه که از راه برسه.....
ميدوني نازنينم فقط وقتايي که ميريم بهشت زهرا انگار يکي توي مغزمون ميکوبه که کاميار رفته که رفته......وهي با خودمون ميجنگيم که باور نکنيم....
دخترکم...ديگه آخر هفته ها به جاي خونه عزيز اول ميريم خونه عمو کاميار....همه اونجا جمع ميشيمو حرفامونو باهاش ميزنيم...ولي حيف که بايد تنهاش بذاريمو بريم......تو هم ناگزير کنار مايي....تا اين زمان تاحالا بهشت زهرا نرفته بودي.....اولا بهش ميگفتي پارک ولي حالا ديگه اسمشو ياد گرفتي....الهي فداي قد وبالات که مثل ما ميشيني کنار قبر ولبهاتو تکون ميدي وميگي (دارم خاطره (فاتحه) ميخونم)
اولين بار براي مراسم شب هفتم بود که بالاجبار بردمت بهشت زهرا واونجا بود که خداوند معجزه اش رو به ما نشون داد....وقت برگشتن تو با خاله اينا کنار ماشين ايستاده بودين تا ما برسيم...منو باباجون به اتفاق عزيزوباباهوشنگ وعمو هم در حال بدرقه مهمونا بوديم که يکهو تو انگشت اشاره ات رو ميگيري سمت ما وبه خاله اينا ميگي(ببين عمو کاميارو...اونجا وايساده با من باي باي ميکنه......به من ميگه با اجازه....)خاله ميگفت ما گفتيم اشتباه شنيديم باز بهت گفتن(آره...عمو کامبيزه....پيش مامان اينا وايساده)بعد دوباره تو با تاکيد گفتي(نه...عمو کامياره...ببين باي باي ميکنه...)
گل قشنگم نميدوني همه چه حالي شدن از شنيدن حرفاي تو.....آخه هيچ شکي به حرفاي تو...فرشته پاک خدا نميشد کرد....مخصوصا که حرفات نشونه صداقت داشت....آخه عمو کاميار عادت داشت هر وقت ميخواست جايي بره ميگفت (با اجازه...) حالا تو دقيقا با اين حرفا ميخواستي به ما بگي که عمو زنده وجاويده وماييم که فاني.....
خيلي عجيبه که اين اتفاق هرگز از ذهنت پاک نشده....اگه دروغ نگم هرچند روز برامون تکرار ميکني که عمو رو ديدي وبهت چي گفته.......من مطمئنم که خداي بزرگ از طريق تو که عمو کوچيکه عاشقت بود خواسته نور ايمانمونو توي دلمون پررنگ تر کنه.......
دلبندم.......روزای سختی رو میگذرونیم....خیلی سخت......مخصوصا برای عزیز وباباهوشنگ که پسر ته تغاری شونو با هزاران آرزو به دل خاک سپردن وخودشونم روحشونو اونجا جا گذاشتن.......دیگه اون دوتا مثل دوتا مرده متحرکن که فقط نفس میکشنو محکومند به زندگی.....
نمیدونی که چقدر زندگی توی اون خونه سخت شده.....هر روزصبح ساعت ٩ به عادت همیشه....عزیز میره پشت در اتاقش وصداش میزنه تا بلند بشه وبره سرکار.......شبها ساعت ٨ همش منتظر شنیدن صداي پاهاشن که تند وتند از پله ها بالا مياد تا بپرسه (مامان شام چي داريم...)
واي عزيزدلم......توي اين روزا همش دلم پيش دل مادرايي که جووناي رعنا شونو به دل خاک سپردن وهمش خدا خدا ميکنم که براي هيچ مادري ديدن اين روزا پيش نياد......الهي آمين.....
بهترينم....قول ميدم بتونم خودمو پيدا کنم....هرچند احساس ميکنم ديگه هيچوقت زندگيمون به حال وهواي عادي برنميگرده ولي به خاطر وجود تو ....پيچک نازک دلم تمام سعي وتلاشمونو ميکنيم.....مثل همين چند روز پيش که باباجون با اون دل پراز غمش تورو برد پارک تا از فضاي خونه دور بشي ......ميدونم زندگي جريان داره وچاره اي جز صبر نيست....ولي عاجزانه از خدا ميخوام بيشتر از همه به عزيز صبر بده که به اندازه صدسال يک شبه پير شده و روز به روز مثل يه شمع در حال آب شدنه........
عسل بانو .......توي اين روزاي پر از درد بودن تو مثل يه مرهم به دل همه ما کارسازه....وقتي با شيرين زبونيات وکاراي قشنگت عزيز وباباهوشنگ رو سرگرم ميکني هزار مرتبه توي دلم ستايشت ميکنم وصدبار خدارو شکر ميکنم که توهستي و اميد به زندگي رو حتي براي لحظه اي توي دلمون زنده نگه ميداري.......ميدوني خوشگلم من مطمئنم عمو کاميارهم از آسمونا چشمش به توئه که بتوني با بودنت دل شکسته مارو اندکي شاد کني....ميدونم که مثل هميشه به شيرين کاريات از ته دل ميخنده ودلش براي بوسيدناي محکمت تنگ شده......
چه ميشه کرد نازدونه من... بايد باور کرد که بر تقدير گريزي نيست وخداوند تنها کسي است که هميشه بايد در مقابلش سر تعظيم فرود بياري وتسليم باشي...
بازم ميام پيشت....ديگه هروقت دلتنگ داداشي کاميار شدم ميام اينجا وبراي وجود نازنين تو حرف ميزنم تا مثل هميشه آرومم کني.......منتظرم باش ماماني.......مثل هميشه....منتظرم باش....