كياناكيانا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

كياناي مامان

مامان بیا باهم خونه رو تکون بدیم

جمعه بود ...... به بابا کامران گفتم تا وقت هست بیا کارهای باقی مونده رو تموم کنیم آخه من دوست ندارم تا لحظه تحویل سال کار کنیمو حسابی خسته باشیم.. بابا گفت اگه کیانا بذاره.... توی همین گیرودار بودیم که تلفن زنگ زد...خاله هایده بود ...گفت میخوان برن خرید...اگه بشه سجاد بیاد خونه ما...خیلی خوشحال شدم اخه تو جون وعمرت این دوتا پسرخاله های وروجکن(سجادوعلیرضا)سرتو درد نیارم وقتی زنگ زدن من گفتم کیانا بدو بیا سجاد اومده...از توی اتاق مثل فرفره چهار دست وپا ...جیغ کشان اومدی دم در وای که خدا سجادو عمر بده...آخه از وقتی اومد رفتین توی اتاقت با اسباب بازیا شروع کردین بازیو دیگه مارو یادت رفت...ماهم مثل فیلمی که تندش کردن کارامونو کردیم..می...
23 اسفند 1389

داستان دختری که خدا از او عکس میگرفت

دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد. بعد از ظهر که شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت. مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد. اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد ، او می‌ایس...
22 اسفند 1389

سفر.................

نمیدونم چرا امروز یاد سفر ومسافرت افتادم ...شاید چون عید نزدیکه وهمه در تکاپوی گشت وگذارن...شایدم چون امسال به خاطر گل وجود تو ما کمتر مسافرت رفتیم دلم هوس یه سفر کرده...نمیدونم یادت هست یانه...اولین مسافرتی که رفتی....... میدونی که آقاجونی توی جاده چالوس نزدیک دیزین یه خونه با چند تا باغ میوه داره ...یه جای بکر وزیبا که بیشتر خاطرات خوش کودکی من از اون جاست ..از کوچه ها...باغا ....رودخونه...دوستای بی ریا.... جایی که هرروز  وقتی از سرمای صبح زود تا سر میری زیر پتو...صدای زیبای صدتا گنجیشک که دنبال صبحونه میگردن ...تورو بیدار میکنه...جایی که فقط نقاشی دست توانای پروردگار توی هر فصلش خودنمایی میکنه ...برای ما که همش توی دود و صدای ماش...
18 اسفند 1389

بوی عیدی.....بوی توپ

دختر ناناز مامان...توي اين چندروز خيلي سرم شلوغ بود هم توي اداره كار مهم وفوري داشتم هم باقي خريدا وكاراي عيدو انجام داديم...خلاصه نتونستم بيام باهات دردو دل كنم شيرينم   يادم مياد پارسال اين موقع تو يكماهه بودي وما تازه داشتيم به زندگي با تو اخت ميشديم...يادش به خير  صبح كه بابايي ميرفت سركار من ميموندمو يه فرشته آروم كه بيشتر خواب بودو من تا وقت پيدا ميكردم  مينشستم پهلوش ونگاش ميكردم....يادمه همش با خودم ميگفتم كي ميشه بزرگ بشه .....   عيد پارسال تو چهل روزه بودي ..هرجا ميرفتيم نقل مجلس...همه بدون استثنا ميگفتن سال ديگه اين موقع براي خودش خانومي شده و حسابي شيطوني ميكنه..مخصوصا اونايي كه خودشون تجربه داشتن ميگ...
18 اسفند 1389

بازم تولد.....

میدونی که میخوام از چی حرف بزنم...آره درسته امروز تولد بابا کامرانه ..یه روز بزرگ ومهم برای منو تو که خدا لطف کرده به ما یه مرد با ایمان ...مهربون...با انصاف...کمک مامان!!!!!(این خیلی مهمه)هدیه داده.امروز صبح زود من از طرف خودم و تو به بابا کامران تبریک گفتم..ولی از سال دیگه خودت باید این کارو انجام بدی...میدونی که مامان به تاریخای تولد اطرافیان خیلی حساسه ودوست داره همیشه با یه هدیه هرچند کوچیک به یادشون باشه.توهم حتما باید اینو از من یاد بگیری ...چون توی این زمونه که آدما هرروز از هم دورتر میشن لازمه یه کاری کرد که محبت توی دلامون موندگار بشه.... امروز با اینکه سرم توی اداره خیلی شلوغه ولی همه سعیمو میکنم که امشب یه جشن کوچیک سه نفره دا...
18 اسفند 1389

تاتی .....تاتی

شیرینم چقدر دوست دارم یه روز مادرو دختری باهم بریم گردش ....نه اینکه تا حالا نرفته باشیم.. اونجوری دوست دارم که که تو کنارم راه بریو توی بغلم نباشی....من دست کوچیکتو بگیرمو  قدمامو با قدمات یکی کنم... توی خیابونا و مغازه ها بگردیم.......هرچی دلمون میخواد بخریمو خوش باشیم...این آرزوی همیشگی من بود...حالا یواش یواش دارم بهش میرسم...آخه داری مهمترین مرحله زندگیتو تجربه میکنی ..داری راه رفتنو یاد میگیری...میدونی چقدر باید با این پاهای قشنگت  مسیر زندگیتو  طی کنی....میدونی چقدر مهمه یاد بگیری که چطوری قدم برداری  تا راه زندگیت هموار بشه ...غصه نخور مادری...نترس ..من کنارتم.. از الان که تازه میخوای شروع کنی ت...
9 اسفند 1389

تووووووووووووووووووووووووووووولد دردووووووووووووووووووووووونه

                    (کارت دعوت.......برای تمام مهمونا پست شده بود) ( قبل از تولد)                                         ( تووووووووووووووووووووووووووولد)                        &nbs...
7 اسفند 1389

یادگاری........

کیانای عزیزتر از جونم ... میدونی که یکی از برنامه های جشن تولدت یادگاری نوشتن مهمونا برای تو بود ...همه  از این کار خوششون اومده بودو با جون ودل برات چیزای قشنگ نوشتن ...انشاا...خودت بزرگ که شدی میخونیشون....مثلا دایی بیژن برات نوشته بود ((امیدوارم تولد هزارسالگی من دعوتم را قبول کنی ))که خیلی بامزه وجالب بود .....بقیه هم نوشته هاشون خیلی زیبا بود چون از دل برآمده بود به دل هم مینشست ......توی این نوشته ها بابا هوشنگ برات یه شعر نوشته بود  که خیلی خیلی قشنگو احساسی بود ...اخه حتما تا الان فهمیدی که بابا هوشنگ مثل همه بابابزرگای دنیا چقدر تورو دوست داره مخصوصا اینکه تو نوه اولیو حسابی با ناز کردنات خودتو ...
5 اسفند 1389

پنج شنبه 21/11/89

شیرینم سلام.یه چند روزی سرم خیلی شلوغ بود نتونستم حرفای دلمو برات بنویسم.اخه میدونی که پنج شنبه گذشته  جشن تولدت بود....نمیدونم چه جوری بنویسم که احساسمو برسونه..آخه خیلی خیلی خوب بود وخوش گذشت .برای من که اولین تجربه مادرانه تولد دخترم بود یه حسی فراتر از شادی وخوشی بود....شاید زیادی خوشبین باشم ولی فکر میکنم به بقیه هم خوش گذشت اینو از یادگاری هایی که برات نوشتن میشه فهمید...دخترکم انشاا...صدساله بشی ...انشاا...توی لباس سپیدخوشبختی ببینمت.....    نمیدونی چه خانومی بودی ..همه تعجب کرده بودن که توی اولین تولدت اینقدر خوش اخلاق بودیو تا اخر تولد سرحال بودی....ایناهاش  اینم نمونه اش   &...
1 اسفند 1389

گل گلدون من....

گل گلدون من ...شکسته در باد             تو بیا تا دلم نکرده فریاد................... دختر قشنگم... چراغ خونه...این شعرو که یادت میاد...میدونم که تو هم مثل من خیلی دوستش داری... آخه من از دوران بارداری این آهنگو به خاطر ریتم ملایمش هرروز گوش میکردم ....میدونستم که بچه ها از دوران جنینی تمام صداها رو میشنون واگه مادر آهنگ خاصی رو زمزمه کنه یا گوش بده کودکشم عادت میکنه ...منم حسابی گشتم تا یه آهنگ ملایمو قشنگ انتخاب کنم تا تو بهش عادت کنی .....دیگه خوندن قرآن و گوش کردن به این شعر جزء برنامه های اصلیم شده بود ....تا تو بدنیا اومدی....فکر میکنم روز  سوم یا ...
20 بهمن 1389