كياناكيانا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

كياناي مامان

شب یلدا......30/9/1391

دختر سیاه موی شرقی من......سلام شب یلدای سال 91 هم گذشت ....مثل تمام شب یلداهایی که پشت سر گذاشتيم.... با اين تفاوت که امسال غمي به بزرگي يک کوه روي قلبمون سنگيني ميکرد......غم نبودن عزيزي که سال پيش در کنارمون بود......و مدتهاست که به آسمونها پر کشيده ...... امسال هرچند بنا بر قول وقرار بين منو باباجون نوبت خونه آقاجوني بود ولي من به خاطر وضعيت عزيز اينا از باباجون خواستم که امسال هم بریم پیششون تا شاید بودن ما مرهمی به غم دلشون باشه.....ولی چند روز مونده به یلدا  جایی دعوت شدن واینطوری شد که ما طبق روال امسال شب یلدا مهمون خونه آقاجونی بودیم..... جای همه اونایی که نبودن سبز.....خیلی خ...
15 دی 1391

گذری بر روزهای نبودن (اپیزود دوم)

  گل خوشبوي من...نفس مامان سلام.... دلم میخواد بدونی هر وقت تورو نفس صدا میزنم احساس میکنم ریه هام لبریز از هوایی میشه که نظیرش رو هیچوقت تجربه نکردم.......ومن با همین هوا زنده ام......توی اینهمه آلودگی ودود وسر وصدا ....فکر میکنی چی میتونه ما رو سرپا نگه داره.....شک نکن که نیرویی به جز عشق نیست...... نازنینم.......توی پست قبلی تا مراسم محرم امسال رو برات به تصویر کشیدم.......حالا جونم برات از دنباله خاطرات بگه که..... خیلی وقت بود که خاله سما ودوتا کوچولوهای نازش میخواستن بیان خونمون ....تا اینکه بالاخره این اتفاق افتاد ....وقتی خاله سما زنگ زد وتو فهمیدی که دیگه اومدنشون قطعی شده از خوشحالی...
30 آذر 1391

گذری بر روزهای نبودن در دنیای مجازی....اپیزود اول

کیانای من...دلبرم.....سلام  میدونم که چند وقت وچند روز وچند هفته است که توی دنیای اینترنت وکامپیوتر...از روزمره گیها وخاطراتمون برات ننوشتم.....میدونم و میدونی که توی این مدت....فقط در حد سرزدن اونم با عجله به اینجا و یا وب دوستای همیشه مهربونمون وقت آزاد داشتم....هرچند ته دلم پر میکشید برای نوشتن وحرف زدن باتو....ولی دختر مهربونم..... باور کن از اینکه مدتی نبودم و ننوشتم اصلا ناراحت نیستم....چون باور دارم که زندگی یعنی همین......همین که گاهی از روال عادی و روزمره خارج بشی برای بهتر بودن ....معنای درست کلمه زندگیه......و این خودش یه درس مهمه که بدونی زندگی واقعی در درجه اول اهمیته واین جا بودنها همه دلخوشی...
18 آذر 1391

بخند.....بخند.....بخند گل خنده من

  یه چیکه شادی یه مشت ستاره یه دل که هیچوقت آروم نداره ما با همینا خوشبخت و شادیم ما حک شدیم تو برگای تقویم......                   ما با همینا خوشبخت وشادیم...........               ♥♥ بخند عزیزم فردا تو راهه                حلقه ای از نور تو دست ماهه ♥♥♥                ...
8 آبان 1391

جشن تولد يک دوست خوب.....

 سلام به روي ماه دختر نازنينم..... واي که چقدر دلم براي اومدن ونوشتن براي دلبندم توي دنياي مجازي  تنگ شده بود..... دلم ميخواست درست وحسابي بيامو برات بنويسم که چقدر تند وتند داری بزرگ میشی و ما از دیدن کارای خارق العاده وبامزه ات تا مدتها توی بهت وحیرت میمونیم....ولی چه کنم که توی این مدت از همه نظر سرم شلوغ بود ولی قول مادرانه میدم توی پست بعدی همه وهمه شو برات بنویسم..... جونم برات بگه هفته پيش يه جشن تولد دعوت شدي.....تولد سه سالگي آنيتا جون نوه عموي مامان...هرچند دلم راضی به رفتن مجلس شادی نبود ولی به خاطر تو وعوض شدن حال وهوای این چند وقت دعوتشونو قبول کردم....... آنيتا وآرش دوتا از بهترين دوست...
28 مهر 1391

کودک من روزت مبارک......

کودکم.....  کودک باش..... حرفهای کودکی دنیای قشنگ ناشناخته هاست...... کودک باش.... کودکی شادمانیهای لذت بخش بی ریاست....... کودک باش ودنیای قشنگ کودکی ات رادوست داشته باش وبگذار پروانه شدن و تجربه کردن پرواز آرزوی آدم بزرگها باشد...... کودک باش وتشنه بزرگ شدن نمان..... دنیای آدم بزرگ ها به زیبایی وروشنی دنیای تو نیست..... کودک باش وکودکی را بازی کن وهر دم آرزو مکن که زود بزرگ شوی..... دنیای آدم بزرگها به قشنگی دنیای تو نیست..... کودک باش ویادت باشد اسباب بازیهایت را دوست بداری.... اسباب بازی آدم بزرگها فریادهای بلند نا آشناست..... کودک باش وتا دلت میخواهد کودکی کن...... آنقدر که فردای...
17 مهر 1391

دخترم روزت مبارک......

خوابیده ای آرام با موهایِ افشان و عروسکی در بغل   من اما پلک هایم هی می پرد خواب های من گویی فراموشم کرده اند چه فرقی می کند خوابیده ام یا بیدار حالا که دست هایت حتی بر گردنم حلقه نمی شود .... صبح ميشود ....... شکوفه می دهد چهره ات در گوشه هایِ لبت دو غنچه باز می شود سحرگاه وقتی به آفتاب و یک روز تازه سلام می کنی بیداری ات مدام روییدنِ گلی ست که جان می دهد به باغچه و دست هایت که پاک می کند خواب را از چهره ی خسته ام   که این صبح نیز در چشم هایِ تو مثلِ هر صبحِ دیگری ست گیریم که من نباشم و   گیریم که خواب همچنان بر چهره ام...
29 شهريور 1391

برگهایی از تابستان91

قشنگترین...نانازمامان سلام... چند روزی بود که میخواستم بیامو برات حرفای دلمو بنویسم ولی دسترسی به نی نی وبلاگ  امکان نداشت.....البته به دلائل خوب که توی آینده این سایت وقطعا برای ما که جزئ خونواده این سایت هستیم خیلی تاثیر داره...... مطمئنم بعدها که هر صفحه از این وب و خاطرات روزانه بچگی هات رو میخونی اینقدر تکنولوژی پیشرفت کرده که حرفا و گفته های من از امکانات زمانمون به نظرت خنده دار بیاد....همونطور که ما از شنیدن حرفای پدر ومادرامون راجع به دوره جوونی و سرگرمیاشون خنده مون میگیره و همش با خودمون فکر میکنیم ...مگه میشه آدم به این چیزا قانع باشه وزندگی کنه!!!!!!!!! ولی هرچه که بود و هست من صد در صد اعتقاد د...
17 شهريور 1391

روزانه های یک پرنسس

نازنین دخترم سلام......   خوشگل مامان الان که دارم برات مینویسم تو با خیال آسوده در خواب ناز صبحگاهی هستی و منم با آهنگ منظم نفسهات برای نوشتن و از تو گفتن انرژی میگیرم.....این روزا برای من وتو روزای سرشار از خوشیه چون مامان از اول هفته رو مرخصی گرفته وتا یک هفته هم از اداره وکار ونبودن در کنار تو خبری نیست که نیست.....هرچند قصد مسافرت داشتیمو قسمتمون نشد ولی برای من همینکه تمام وقت با تو باشم دنیا دنیا ارزش داره.... روزای گرم تابستون مثل باد میگذرن......تو جلوی چشمای من قد میکشی....بزرگ میشی....ومن فقط وفقط خدارو به خاطر وجود نازنینت شاکرم...... هر روز که میگذره باورم میشه داری مستقل تر میشی....دوست داری تما...
4 شهريور 1391