كياناكيانا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

كياناي مامان

عکسهایی برای دل مامان/بخش دوم

1390/5/17 20:13
نویسنده : مامان کیانا
4,276 بازدید
اشتراک گذاری

 دختر نازمامان سلام....

باز م ميخوام با همديگه پا بذاريم به دنياي خاطره ها.......ميدوني من از همون دوران نوجواني دختر نوستالژيکي بودم......ميپرسي يعني چي.....يعني به گذشته ها وخاطره ها خيلي وابسته ام وبيشتروقتها از مرورشون لذت ميبرم....حالا هم که با اومدن تو برگ جديدي توي دفتر زندگي من باز شده که هنوز از ورق زدن وخوندن صدباره اش خسته نمي شم ...پس بيا تا باهم دفتر خاطراتمونو ورق بزنيم ويادمون بياد که چه روزاي خوبي رو پشت سر گذاشتيم......

kiana

٢١/٣/٨٩ چهار ماهگي....تمام عروسکاتو آوردم تا اين عکسو ازت بگيرم...تعجب کرده بودي که دارم چه کار ميکنم!!اولش هاج و واج بهشون نگاه ميکردي ولي بعد ديگه از ذوقت نميدونستي کدومشونو برداري......

 

٢٤/٣/٨٩.....اين عروسک پرنسس صوفي رو که برات خريديم زياد بهش محل نميذاشتي فقط وقتي صداي سوتش رو ميشنيدي خوشت ميومد....يواش يواش توجه ات بهش جلب شد اونم وقتي که دندونات داشت در ميومد.....حسابي گازش ميگرفتي

kiana

٥/٤/٨٩روزهاي پاياني 4 ماهگي.....ديگه حسابي خندون شده بودي....صبحا ميذاشتمت توي کرير جلوي تلويزيون.....از همون اول عاشق اگهي هاش بودي...مخصوصا تبليغ مجله T3 که از شدت علاقه ات برات ضبطش کردم...هرجاي خونه که بودي تا صداي اين آگهي ميومد سرتو برميگردوندي طرفش

kiana

٢٥/٤/٨٩ پنج ماهگي......تازه نشستنو ياد گرفته بودي ....تابستون بود ومنم دلم پرميکشيد که تاپ تنت کنم......خلاصه خودم آرزومو برآورده کردم وبا اين تاپ خوشگل مثل يه خانوم ناناز ازت عکس گرفتم...توهم که روي مامانو زمين نذاشتيو خنديدي

 

 

٢٨/٥/٨٩ شش ماهگي.....اين دوتا خرسا از اون موقع تا الان همبازيت موندن....خرس قهوه اي از ابتداي تولدت کنار تختت بود...خرس سفيد هم که بهش ميگيم (خرسي خانوم)چند روز قبل از اين عکس که رفته بوديم جاده چالوس بين راه برات خريديم.......

kiana

١٣/٦/٨٩ اولين باري که کباب خوردي.....اصلا فکر نميکردم اينقدر با ولع کباب بخوري ودوست داشته باشي.....تو ميخورديو من از خوردنت کيف ميکردم ...انگار خودم دارم ميخورم

kiana

٣٠/٦/٨٩ هفت ماهگي....اولين بار که سرسره سوار شديو لذت بردي

kiana

٣٠/٦/٨٩یادم میاد چند ماه قبل از تولدت يه روز با بابا رفتيم شهر کتاب تا برات کتاب بخريم وقتي چشممون خورد به مجموعه کتابهاي (با سر بريم توي کتاب)کلي خنديديمو تو رو تصور کرديم که داري اين کتابو ورق ميزنيو سرتو از صفحاتش بيرون مياري.....در اين روز رويامون حقيقت پيدا کرد

kiana 

١٩/٧/٨٩هشت ماهگي....رفته بوديم خونه خاله افسانه ....تو عاشق عروسک بچه گي هاي گلشن شده بودي وتا وقتي برگرديم خونه حسابي باهاش بازي کردي...حالا بماند که با اينهمه اسباب بازي بازم چند تاازعروسکاي گلشنو آورديم خونه تا سرکار خانوم بازي کنين

kiana

٣/٨/٨٩ اولين باري که سوار مترو شدي......با خاله ها تصميم گرفتيم خودمون با متروبريم خونه خاله هايده.....تو از ديدن اينهمه آدم متعجب شده بودي وبا خنده هاو خوشمزه گيهات همه رو سرگرم کردي....يادم رفت بگم که بغل چند تا از خانوما هم رفتي....

kiana

٣/٨/٨٩ خونه خاله هایده در کنار سالار وسجادخیلی بهت خوش گذشت....وای که چشم باباجونو دور دیدی وکلاه پرسپولیسیهارو سرت گذاشتی...چه فاجعه ای

kiana

٦/٨/٨٩کيانا وگردوهاي باغ آقاجوني.....خدا پربار ترشون کنه

 

٢٣/٨/٨٩کيانا وآلبوم.....من فکر ميکنم بيشترين چيزايي که تورو سرگرم ميکنه کتاب وعکسه.....تو هيچوقت از خوندنو ورق زدن کتاب ومخصوصا مجله خوب شهرزاد وديدن عکس خسته نميشي يه وقتايي که ميل به غذا نداري تا بهت ميگم بيا عکسارو ببينيم يا مجله شهرزادو ورق بزنيم....سريع مياي ميشيني کنارم منم به قولم عمل ميکنمو توهم با ولع همه غذارو ميخوري.....تازگيا يه چيز جديد هم پاي ثابت غذا خوردن شده...اونم ديدن فيلماي خونوادگي که خودت هم توش باشي مثل آب بازي توي حياط بابا هوشنگ يارفتن به باغ با خاله ايناو.....

kiana

٣٠/٨/٨٩ کيانا واولين دندون.....ماماني قشنگم اولين دندونت که جوانه زد تصميم گرفتم برات آش دندوني بپزم ....البته چه عرض کنم که زحمت پختنش مثل هميشه با ماماني وخاله ها بود ومن فقط مرحله خريدو تزئيناتشو بر عهده داشتم.....روز خوبي بود

٢٥/٩/٨٩ کيانا واولين محرم....روز عاشورا بود...بعد از ادا کردن نذرمون بابا بردت بين دسته هاي عزاداري......بعد هم توي اون همه سروصدا توي کالسکه آروم خوابيدي

٣٠/٩/٨٩ کيانا واولين شب يلدا....امسال شب يلدا نوبت خونه آقاجوني بود....طبق معمول سليقه خاله حرف نداشت....تو هم با لباس هندوانه خوردني شده بودي

٢٣/١١/٨٩ جشن تولد یکسالگی.....بهترینه بهترین روزای پارسال

٢٤/١١/٨٩کيانا وقابلمه.... روز بعد از جشن تولدت همه ناهار خونه آقاجوني بوديم....توهم که اونموقع عاشق رفتن توي قابلمه بودي خلاصه بچه ها قابلمه آوردنو ديگه بقيه اش از عکس معلومه...واي چه غذاي خوشمزه اي

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

مامان مليكا
18 مرداد 90 10:22
ايشالا خدا دختر گلت رو برات حفظ كنه
مامان حسین
18 مرداد 90 12:31
سلام خانومی یه پا عکاس شدی عزیزم البته ما هم از حسین خیلی عکس داریم ولی نه اینقدر...
baba kamran
18 مرداد 90 19:19
yade hameye oon ruzha bekheir nazaninam......mibusamet 10000ta
المیرا
19 مرداد 90 1:47
سلام.مارو سرمنده کردین به خدا...
ببخشید خیلی وقت بود که حتی به وب خودم هم سر نزده بودم.
قربون این دخمل خوکشله برم. واقعا گوگولی مگولیه. یه بوس آبدار پفکی از طرف من بکنینش...


مامان سانای
19 مرداد 90 11:57
ماشالله چه دختر نازی به ما سربزنید اگه دوست داشتید لینکمون کنید خبر بدین من هم شما رو به دوستای سانای اضافه کنم
مامان روژین
21 مرداد 90 23:15
سلام گلم . نمیدونم چطوری باید جواب مهربونی هات رو بدم . خیلی دوستتون دارم . خاطرات کیانا جونم رو که خوندم کلی سرحال شدم . به همون اتفاقاتی که تو زندگیم و در کنار روژینم داشتم . از این به بعد بیشتر میام .
مامان نيكا
23 مرداد 90 9:21
سلام عزيز خاله چه عكساي خوشگلي مامان مهربونت گذاشته هميشه شاد و سلامت باشي گلم مامان كيانا خدا قوت عزيزم، ممنون كه بهمون سر ميزني
helia & sara
23 مرداد 90 14:49
چه عکسای قشنگ و رنگارنگی واقعا" خستگیمون رفت وقتی عکساتونو دیدیم آفرین به این مامان با سلیقه که این همه عکسو یه جا جمع کرد تا ما هم ببینیم برای گلم
مریم
23 مرداد 90 15:32
سلام مامانی خیلی خیلی قشنگ بود آفرین به این سلیقه و ایده قشنگ لذت بردم
بابا کامران
25 مرداد 90 17:16
بازم برای چندمین بار عکسا رو نگاه کردمو نوشته هاشو خوندم.....ازشون سیر نمیشم انقدر عالی تفسیر کردی که دلم میخواد بازم بخونم
مامان پارسا
27 مرداد 90 15:42
سلام چه عکسای نازی داره این دخمل با نمکمون مخصواً سوم یو چهارمی و نهمی خاله جون همیشه آبیته حتی اگه کلاهت ق.ر.م.ز باشه