من و بابا وکیانا و........زمستون
اونوقتا که منم بچه بودم همیشه زمستونو دوست داشتم ..میدونی چرا!! آخه وقتی از مدرسه برمیگشتم خونه ...میتونستم بشینم کنار شوفاژ یه کاسه آلبالو خشکه یا لواشک خوشمزه ای که مامانی درست کرده بودو بخورمو کتاب بخونم....نمیدونی چه لذتی داشت
بزرگتر که شدم چون فکرامم بزرگتر و زیادتر شده بودن دیگه زیاد برام فرقی نداشت....اماحالا
ماه اخر پاییز که میشه....بوی زمستون که میاد....برای من انگار که زودتر عید داره میاد ....میدونی چرا؟
یادته که برات گفتم منو بابا کامران با همدیگه چه جوری آشنا شدیم....توی یه پروژه کاری از ۲۵ دی تا ۲۵ بهمن .....(یادش بخیر ...به خاطر این بهانه اشنایی هزار بار از خدا ممنونم)
دختر قشنگم بازم میدونی که خدا تو بهترینمو هم ۱۵ بهمن به ما هدیه داد....
تولد بابا کامرانم که ۱۱ اسفنده....دیگه چه دلیلی بهتر از اینایی که گفتم میخوای که منو عاشق زمستون بکنه.میبینی عزیز دلم ...کیانای مامان...زمستون صورتش سردو یخزده اس ولی ته دلش یه عالمه گرمای عشق داشته که به ما داده ...پس نازنینم بدون که توی این دنیا هیچوقت فقط صورت کسی یا چیزی ارزشی نداره ....این آیینه دلشونه که مهمه
عکس:اولین شب یلدای کیانا ۳۰/۹/۸۹