عکسهایی برای دل مامان/بخش اول
سیندرلای مامان سلامممممممممممممممممممممممممم
امروز رفتم سراغ عکسا تا یه کمی مرتب ودسته بندیشون کنم.....وقتی به عکسای تو رسیدم ناخودآگاه کنجکاو شدم که بدونم تا حالا چند تا عکس از گل روی تو داریم.........وای باورم نمیشد میدونی چندتا؟؟؟؟؟؟؟؟
٣٦٥٠ عکس.....
که هرکدومش هم با یه دنیا خاطره همراهه......این بهونه ای شد برای دیدن دوباره تک تکشون......نمیدونی با دیدن هرکدوم چه کیفی کردم.......(حالا مامان میشی میفهمی من چی میگم)
تصميم گرفتم چندتا از عکسارو با خاطره هاش برات بنويسم...آخه من اين وبلاگو از 10 ماهگيت شروع کردم....وفکر ميکنم لازمه از روزاي قبلش بيشتر برات بنويسم...پس اين تو واينم خاطرات روزاي خوب نيني بودنت
ا
کیانا/روز دوم تولد.......خونه آقاجونی بودیم.....یادمه من همش نگران بودم که از عهده بزرگ کردن تو برمیام یا نه......تو هم فقط شیر میخوردی ومیخوابیدی..
روز چهارم تولد......آماده شدیم که بریم برای آزمایش بدو تولد....این پالتو خوشگلو عزیز جون برات بافته بود....یادمه وقتی رفتیم بیمارستان برای آزمایش پرستارا دورت جمع شدن ....همه ازت خوششون اومده بود وميگفتن چقدر با اين پالتو بامزه شده....
روز پانزدهم تولد......بعد از ظهرباباجون از سرکار برگشته بودوپيشت نشسته بود...توهم تازه شير خوره بودي وتوي خواب ناز.....اين کلاه لبه دارتو خيلي دوست داشتم ماماني....
يک ماهگي.....صبحها ميذاشتمت توي تختت وآويز موزيکالو روشن ميکردم.... توهم همش به رنگاي دوروبرت نگاه ميکردي و به صداي دريا وموسيقي گوش ميکردي....اون عروسک بالاي سرت رو هم که ديگه نگو تا الان هنوز دوستش داريو باهاش بازي ميکني....اين عروسکو دوروز قبل از تولدت برات خريديم....موزيکاله وبا آهنگ آروم سرشو تکون ميده.....يادم مياد يه وقتايي ميذاشتم کنارتو روشنش ميکردم وميرفتم سراغ کارام ...وقتي برميگشتم ميديدم هنوز آروم داري به عروسک نگاه ميکني....
26 اسفند 88يه چند روزي بود روي لپت جوشهاي ريزي زده بود....منم که طبق معمول خيلي نگران بودم ...ماماني ميگفت از خوردن گرميجاته.....طبيعيه بيشتر بچه ها اينطوري ميشن....ولي من با همه احترامو اعتمادي که بهش داشتم باز بردمت دکتر....ايشونم حرف ماماني رو تاييد کرد وگفت از اثرات خوردن گرمي توسط مادره که از طريق شير به بچه منتقل ميشه...خلاصه پماد داد وخداروشکر بعد از چند روز خوب شد...منم ياد گرفتم که بيشتر مراقب خوردو خوراکم باشم.....
نوروز 89/عاشق اين لباست بودم...عاشق گلاي شلوارش...رنگاي شادي داشتو خيلي بهت ميومد
روزاي جالبي بود.....مهمون که ميومد تو هوس شيرخوردن ميکرديو تا تموم بشه ديگه مهموناهم ميرفتن ....باباجون ديگه تک وتنها مسئول پذيرايي بود
12 فروردين 89/اين جوراب بامزه رو براي در اتاقت خريده بودم ولي بعد که يه آويز ديگه واسه در اتاقت رسيد اينو زدم روي کمد ديواري وتوش گل گذاشتم.....اون روز داشتم ازت عکس ميگرفتم که چشمم خورد بهش واين ايده اومد توي ذهنم...الهي فدات بشم توهم که از همون اول با من براي عکس انداختن راه ميومدي...عکس جالبي شد انگار گذاشتمت توي جوراب ....
دو ماهگي/شهريور 87منو باباجون رفته بوديم کيش...توي يه مرکز خريد در حال گشت وگذار چشممون خورد به يه فروشگاه سيسموني...به باباجون گفتم بريم يه چرخي بزنيم دوست دارم.... خلاصه بعد از کلي غش وضعف از ديدن وسائل بچه...من اين لباسو ديدم و نميدونم چرا ناخودآگاه برش داشتم بعدهم يه سري لباس سايز صفر خريديمو واومديم بيرون....وقتي برگشتيم تهران ومن اين لباسارو نشون ماماني دادم بهم گفت هروقت بچه دار بشي بچه ات دختره چون اولين لباسي که از دل وجون براش خريدي دخترونه اس...منم از ته دل خنديدم.......
19 فروردين 89/شير خورده بودي...خوابوندمت روي شونه ام تا باد گلو بزني.....باباجون کنارم نشسته بود وداشتيم صحبت ميکرديم که يکهو گفت چقدر قشنگ خوابيده بذار يه عکس ازش بگيرم .....
30 فروردين 89/صبح که از خواب بيدار شديم شروع کردم به بازي کردن با تو....حسابي سرحال بوديو ميخنديدي ......اين ژستو از يه عکس خارجي تقليد کردم
سه ماهگي/روزيکه اين تشک بازي رو برات نصب کرديم نميدوني چه ذوقي کردي....مخصوصا که موزيکال بودو حرکت داشت....تا مدتها سرگرمت ميکرد..ماهم هرجا ميرفتيم با خودمون ميبرديم....
23ارديبهشت 89/اولين سفر ...درختا تازه شکوفه کرده بودن...مثل تو که شکوفه زندگي ما بودي
12خرداد89/تازه غلت زدنو يادگرفته بودي....من مشغول خوندن مجله آشپزي بودم که تو غلت زدي سمت مجله.....ميدونم آشپز قابلي ميشي شکمو