برگهایی از تابستان91
قشنگترین...نانازمامان سلام...
چند روزی بود که میخواستم بیامو برات حرفای دلمو بنویسم ولی دسترسی به نی نی وبلاگ امکان نداشت.....البته به دلائل خوب که توی آینده این سایت وقطعا برای ما که جزئ خونواده این سایت هستیم خیلی تاثیر داره......
مطمئنم بعدها که هر صفحه از این وب و خاطرات روزانه بچگی هات رو میخونی اینقدر تکنولوژی پیشرفت کرده که حرفا و گفته های من از امکانات زمانمون به نظرت خنده دار بیاد....همونطور که ما از شنیدن حرفای پدر ومادرامون راجع به دوره جوونی و سرگرمیاشون خنده مون میگیره و همش با خودمون فکر میکنیم ...مگه میشه آدم به این چیزا قانع باشه وزندگی کنه!!!!!!!!!
ولی هرچه که بود و هست من صد در صد اعتقاد دارم که تنها چیزیکه در طول همه زمانها ونسلها بدون تغییر باقی میمونه وهیچ تکنولوژی وقدرت علمی توی بودنش تاثیر نداره .......عشقه.....دوست داشتن بی ریاست.....دوست داشتن بی توقع وچشمداشته......پس من تا تو رو دارم ......تا توان دارم ....برای وجود نازنینت قصه زندگی قشنگت رو به تصویر میکشم ....میدونی چرا؟؟؟؟
مطمئنم تو ......حتی بعد از هزار سال ......غرق در تکنولوژی وزندگی ماشینی.....از بین هر حرف وکلمه ای که توی این وب برات نوشتم....طپشهای قلبم رو که فقط به امید بودن و قد کشیدن توست با تمام قلبت حس میکنی
ایمان دارم که خوندن هر صفحه ....دیدن هر عکس ....دنیایی از عشق مادری من رو به وجود پاک و مهربونت منتقل میکنه......عشقی که هیچوقت نبودنش رو احساس نکردی ونخواهی کرد.....چراکه پیوند معنوی یک مادر با فرزند هیچ زمان گسستنی نیست بهترینم......
دخترکم.....
کیانای خوشگلم.....حالا هم به خاطر همین حرفاست که میخوام برات بنویسم وعکس بذارم......پس گوش کن فرشته من......
بعد از اینکه مطمئن شدیم رفتن به سفر ی که قصدش رو داشتیم توی تعطیلات چند روزه تهران امکانش نیست به پیشنهاد آقاجونی مهربون وبرای اینکه حال وهوای بابا هوشنگ اینا هم کمی عوض بشه.....رفتیم جاده چالوس....خونه باغ با صفای آقاجونی......وقت رفتن چون مثل همه ایام تعطیل جاده چالوس حسابی شلوغ بود به اتفاق خاله هنگامه اینا از جاده شمشک/دیزین رفتیم....خدا رو شکر خیلی خلوت بود وما مثل همیشه دو ساعته رسیدیم.....تو از اول راه به خاطر علیرضا ویگانه رفتی توی ماشین خاله و حسابی کیف کردی......
خدارو شکر بهمون خوش گذشت.....هوا عالی بود.....خنک وتمییز ومثل آیینه صاف.....
تصمیم گرفتیم برای ناهار بریم باغ عمو محمد علی.....(انشاا....خدا بهشون سلامتی بده وبرکت)از صبح رفتیمو تا غروب اونجا بودیم.....
یادمه پارسال همین موقع ها بود که توی این باغ روی تاب نشستیمو عکس گرفتیم......چقدر زمان زود میگذره....مثل باد....
تمام سعی ام رو کردم که تو کاملا درک کنی بودن در یه جای بکر که تنها صدایی که ازش بگوش میرسه صدای رودخونه وآواز پرنده هاست چه لذتی داره......حس کردن بوی علف تازه......
خنکی آب رودخونه که برای چند لحظه میتونی پاهات رو توش نگه داری....
حرکت سایه درختها وقتی باد میاد.....حتی یه حلزون کوچولو که تو تا حالا ندیده بودی وحسابی تعجب کردی
حس بوی خوب هیزم و برنج روی اجاق که واقعا برات تازگی داشت.....
امسال تجربه تمام اینها خیلی برات لذت بخش بود....آخه یواش یواش قدرت درک وفهمت داره کامل میشه وحتی به نظر من بیشتر از سن واقعیت خیلی چیزا رو درک میکنی وارتباطشونو باهم میفهمی.....(خدارو شکر)
روزای بعد هم بهمین منوال گذشت.....رفتیم یه باغ دیگه وگلابی چیدیمو گردو خوردیم....تو وعلیرضا هم مشغول بازی وکنجکاوی....
تو از دیدن میوه ها روی درخت خیلی ذوق کرده بودی....برات توضیح دادم میوه هایی که میخوریم چه جوری بوجود میان وبه دست ما میرسن ...
روزای خوبی بود....خداروشکر تونستیم لحظه های خوبی رو برای باباهوشنگ وعزیز که دلشون پر از غمه فراهم کنیم.....یک روز زودتر از پایان تعطیلات برگشتیم تهران... باز جاده خلوت بود....به پیشنهاد من همراه عزیز اینا رفتیم خونه ابدی عمو کامیار .......بعد هم خونه باباهوشنگ تا آخر شب.....وقت برگشتن اینقدر خسته بودی که تا راه افتادیم خوابیدی......مثل همیشه از صدای منظم وآروم نفسهات حس کردم که خستگیت از بازیها وخوشیها این چند روز بوده......خداروشکر که توان شادکردنت هنوز در وجودمون هست.......
نازنینم.......قصه امروز ما به سر رسید......مثل تمام قصه های دنیا با این تفاوت که قصه مامان سرشار از راستی وصداقت بود....
حالاتا یه روز ویه قصه دیگه توی این دنیای مجازی باید از هم خداحافظی کنیم.....ومثل همیشه همدیگه رو بسپاریم به دستای خدای مهربون....منم برای این خداحافظی هزاران بوسه نثار روی ماهت میکنم واز خدا میخوام تا اومدن دوباره من چشم مهربانش به وجود تو وهمه کوچولوهای این خاک باشه......الهی آمین