چند برگ از زندگي يک غنچه
نازدار مامان سلام ......
نميدونم چرا يه مدتيه هر کاري ميکنم نميتونم مثل قديما زود به زود برات بنويسم وبا هم مادر ودختري حرفاي خوب خوب بزنيم...اين هفته هم روزاي پرکاري رو داشتيم ...چه توي محل کار چه توي خونه.....آخر هفته هم مهمون خاله هايده بوديمو حسابي دلي از عزا درآورديم.....آخه خاله همه خانواده رو دعوت کرده بود خونه شون براي همين ما خانوما از صبح پنج شنبه رفتيمو آقايون هم بعدا اومدن.......
تو هم که بابودن پسرخاله ها ودختر خاله ها ديگه سر از پا نميشناختي و انقدر ذوق کردي که شادي رو ميشد توي چشماي معصوم ولپاي گل انداخته ات ديد.....
اينجور وقتا با خودم فکر ميکنم که خدارو شکر تو بچه اجتماعي هستي و چقدر از بودن با همسن وسالاي خودت خوشحالتري .....ميدوني اين طرز رفتار تو خيالمو براي مهد کودک گذاشتنت راحت ميکنه...هرچند ماماني اينا تا حرف از مهد کودک مياد مخالفت ميکننو ميگن که تو حالا حالاها پيش اونا هستيو لازم نيست مهد بري .....ولي من عقيده دارم از 3 سالگي مهد کودک خيلي برات مفيده وتوي آينده ات خيلي اثر داره.......مخصوصا که ميبينم که تو نياز به همبازي ودوست حتي از همين حالا هم داري...مثلا وقتي ميريم خونه منو ميبري توي اتاقت وتا باباجون بياد بايد باهم بازي کنيم...تو تمام عروسکاتو ميچيني وبرامون غذا درست ميکني و به خورد ما ميدي...بعد هم من بايد تک تک اونارو مثل تو بخوابونمو خودمم روي پاي تو بخوابم ولالايي مخصوصو برام بخوني..........وهزار تا بازي ديگه....من عاشق اين خلاقيت توام....عاشق اينکه تک تک کاراي منو مو به مو تقليد ميکني.....
داشتم برات ميگفتم که خونه خاله هايده حسابي بهت خوش گذشت طوريکه وقت برگشت گريه کردي که(ميخوام بمونم) آخه اين جمله رو تازه ياد گرفتي....هرروز که از خونه ماماني ميخوايم بريم تو همينو ميگي....ولي تا من حاضر ميشم زود ميدوي وميگي (مامان جون بغل.....بليم خونمون)
راستي ميدوني که خانوم کوچولو..... عروسک قديمي خاله هم با ما اومد خونمون......آخه تو اونروز اينقدر دلبسته اين عروسک شدي که خاله وقت برگشت با اصرار داد بهت......
منم هرچند از اينکه تو به اينکار عادت کني زياد راضي نبودم ولي از ديدن حالت صورتت وقتي عروسکو بغل ميکردي.... ديگه مخالفت نکردم....
حالا من وتو اسمشو گذاشتيم....ملودي.....اين اسمو به خاطر خاله هايده اتنخاب کردم که خيلي دوستش داره ولي خدا بهش دختر نداد تا اين اسمو روش بذاره........
چند روزي بود بيني ات گرفته بود ...ترسيدم که خداي نکرده سرما خورده باشي ...رفتيم پيش آقا دکتر...خدارو شکر که چيزي نبود...گفت براي خشکي هواي خونه است وآلودگي هواي بيرون.....دکتر گفت توي اين هوا بچه هارو اصلا نبايد بيرون برد ......ومن خيلي دلم براي همه ني نيا سوخت که حتي براي يه بيرون رفتن معمولي هم مشکل دارن......(خدايا خودت به داد غنچه هاي ما برس.....)
نازدونه من اينم از حرفاي امروز دل مامان براي تو چراغ خونه......تا روزي ديگر وسلامي ديگر.....ميبوسمت هزار بار