كياناكيانا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره

كياناي مامان

بازم زمستون اومد.......

1390/9/8 22:31
نویسنده : مامان کیانا
1,911 بازدید
اشتراک گذاری

دخترکم سلام....یه سلام گرم گرم گرم توی یه روز سرد...اینروزا هوای تهرون خیلی سرد شده...انگار امسال ننه سرما برای اومدن و پهن کردن چادر سفيدش عجله داشته ودلش ميخواسته که زودتر بياد و توي شهرمون خونه کنه.....راستشو بخواي من از اومدن سرما هيچوقت کاملا راضي نيستم...آخه سرما وبرف که از راه برسه ديگه نميشه با خيال راحت همراه تو پياده روي کردو رفت خريد...چيزيکه من عاشقشم ....

حالا ديگه اول بايد فکر سرما بود...فکر خوب پوشوندن تو که نکنه يه وقت سرما بخوري(هرچند من اعتقاد دارم دليل اصلي سرماخوردگي سردي هوا نيست وربطي به اون نداره)به خاطر همين توي اين روزا ديگه فکر خريد رفتن وگردش برام چندان دلچسب نيست مخصوصا اينکه هوا هم زود تاريک ميشه و وقت زيادي براي گشتن سرفرصت وجود نداره....

ولي با اين همه من مطمئنم براي هر موقعيتي هميشه يه راهي هست ...اصلا ذات آدم همينه که توي هر حالتي خودش راه زندگي دلچسبو پيدا ميکنه .......مثلا خوشبختانه موقعيت خونه ما جوري که به دوتا خيابون مرکز خريدخيلي نزديکه ...مخصوصا چيزاي تزئيني ولوازم خونه(واي نگفته دهنم آب افتاد)  نميدوني راه رفتن وقدم زدن توي اين خيابوناوفقط نگاه کردن به ويتريناشون چقدر روح آدمو تازه ميکنه .....يه شهر کتاب خوب وفعال هم داره که میشه ساعتها به همراه تو اونجا سرگرم بود.....

راستي گل قشنگم....يه خاطره خوب يادم اومد....

يادت مياد آخراي تابستون يه روز پنج شنبه باهم رفتيم بيرون...

اوايل يکي از اين خيابونا بهت گفتم :(الان ميريم یه جای خوب...میریم شهر کتاب...برات کتاب ميخرم...اسباب بازيا رو ميبينيم....ني ني هارو ميبينيم)

ولي سر راهمون اول رفتيم برات گل سر بخرم...واي مگه گذاشتي ....مثل نوار پشت سرهم ميگفتي (بليم شهرتتاب) ديگه چاره اي نبود....رفتیم....وقتي رسيديم و داخل شدیم با صداي بلند گفتي (مامادون ايندا شهر تتابه)نميدوني.... همه برگشتن نگات کردن وخنديدن....خلاصه نيم ساعتي توي قسمت کودکان چرخيديمو خريد کرديم...برام جالب بود که نه به چيزي دست ميزدي ونه چيزي رو برميداشتي...فقط وقتي بهت ميگفتم (کيانا اينو ميخواي برات بخرم؟)با همون ناز مخصوصت ميگفتي :بله.....(فداي بله گفتنت)ولي چشمت روز بد نبينه که تا پامونو گذاشتيم بيرون تو شروع کردي به تکرار نوار...(مامادون بليم شهر تتاب)هرچقدر خواستم سرتو گرم کنم فايده اي نداشت...باز بعد از چند دقيقه يادت ميومد....خلاصه نذاشتي مامان مغازه هاي باب ميلشو ببينه... از نيمه راه برگشتيم ...دوباره پيش به سوي شهر کتاب....

چه روز خوبي بود....خوشحالم که خوشحال بودي نازنينم....بعد از اون روز سعي ميکنم هرچند وقت يک بار ببرمت اونجا تا روحت تازه بشه...چه ميدونم شايد مثل مامان که از ديدن وسائل آنتيک وتزئيني دلش ضعف ميره تو هم از ديدن شهر کتاب وخريدن کتاباي رنگي به وجد مياي.....

واي واي واي دخمل فرهنگي من.... خودم خجالت کشيدم از اين تفاوت ....

ميدونم...میدونم که اين روزاي سرد وبرفي به سرعت برق وباد ميگذره وبازم روزاي گرم وآفتابي از راه ميرسه...ميدونم که بازم دوتايي دست توي دست هم ميريم شهر کتاب .....تو بزرگتر ميشيو من با تجربه تر ....میدونم...ميدونم که بازم برات مينويسم...چه يه روز سرد برفي باشه ...چه يه روز داغ تابستوني....چه فرقي ميکنه......مهم دل منه که از وجود مهربون تو گرمه گرمه...... لبريز عشقه....

حالا بعد از همه اين حرفاي خوب ميخوام چند تا عکس جديد برات بذارم....عکساي يه دخمل ناز وماماني که ميخواد ببينه توي کمدش چي داره...

کيانا در کمد

 کيانا در کمد

کيانا در کمد

 

 کيانا در کمد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (19)

بابا کامران
8 آذر 90 15:17
به به...چشمم روشنمادر ودختر اين عکسارو کي انداختين که من نديدم.....فدات شم دخمل انيشتن من.....
میترا
8 آذر 90 23:31
عزیزکم, توی کمد چیکار می کنی؟ من عاشق سرما هستم ولی 2سالِ که نمی تونم از فصلِ سرما استفاده کنم. پارسال که حامله بودم و همه نگران امسال هم به خاطر کیمیا نمی تونم خیلی برم بیرون.
مامان مليكا
9 آذر 90 13:53
واي چه خاطره بامزه اي بود كلي قربون صدقه اون شهر تتاب گفتن دختر خوشگلت رفتم از الان خيالت راهت باشه كه دخملت درسخون و كتابخون ميشه
مامان مليكا
9 آذر 90 13:54
واي ببخشيد راحت رو اشتباه نوشتم
خاله خانوم
9 آذر 90 14:23
آخ آخ آخ چه دخملي .....توي کمد چه کار ميکني؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟کاش اونجا بودم ميخوردمت
مریم(مامان روشا)
10 آذر 90 12:35
خاله قربونت بشم دختر فرهنگی من البته که مامانی هم فرهنگیه اگر نه شما علاقمند به کتاب نمیشدی دوستتون دارم و میبوسمتون
رضا
11 آذر 90 14:17
از این خوشم میاد که برای هر ایده عکس دختر نازتون هم نهایت همکاری رو میکنه...خیلی جالبه....عکسا ومتن مثل همیشه زیباست
هدي مهدوي
12 آذر 90 12:49
واي عزيزدلم چقدر بامزه اس....خوب باهاتون همکاري کرده براي عکس گرفتن.....ببوسش
شيده
12 آذر 90 12:50
واي خدا چي بگم آخه به اين دخمل کنجکاو....به مامانش رفته.....
پرنيان...مامان آوا
13 آذر 90 8:50
چقدر تو بامزه اي عزيز دلم....مامانت با بودن تو ديگه غمي نداره
بهاره
13 آذر 90 8:51
نسيمه جان تو ودخملتو از راه دور ميبوسم...وقت کردي يه زنگ به من بزن..
مریم(مامان روشا)
13 آذر 90 16:08
دوستتون دارم وبه یادتونم توی این روزهای عزیز مارو هم یاد کنید
مامان پارسا
16 آذر 90 16:29
باباکامران
16 آذر 90 18:46
دختر گلم بابایی فدات شه. یادت باشه که باید از مامان ممنون باشی که اینقدر برات زحمت میکشه. منم ازش تشکر میکنم که با تمام گرفتاریهاش همیشه به یاد ماست.
مریم(مامان روشا)
16 آذر 90 20:09
مامان حسین
17 آذر 90 17:49
سلام ای گفتی خانومی منم عاشق بیرون رفتن و قدم زدن تو خیابونا و خرید کردنم...
مامان سانای
18 آذر 90 13:37
کیانای شیطون اون تو چی کار می کنی
مهرناز مامان امین حسین
19 آذر 90 8:42
سلام خانمی منم عاشق خرید کردنم ولی تو این هوای سرد باید هرچه زودتر بریم خونه و گشت و گذار رو خلاصه کنیم کیانا جان چه لباسهای خوشگلی داری به ما هم سربزن خوشحال میشیم
مامان مليكا
20 آذر 90 11:08
سلام خانومي پس چرا نمياي بازم از اين دختر ناز برامون بنويسي دلمون واسه كاراش ضعف ميره