كياناكيانا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

كياناي مامان

میرم مدرسه

1390/7/4 16:10
نویسنده : مامان کیانا
1,884 بازدید
اشتراک گذاری

عسل بانو سلام.......

باز فرصتي شد که دستمو بذارم روي صفحه کليد کامپيوتر وهرچي دلم گفت رو تند وتند برات بنويسم......

اين روزا به قول اون آهنگ زيبا (يه  حال تازه اي دارم) آخه دوباره پاييز هزار رنگ از راه رسيده ....فصل خوب من که هنوز بعد از گذشت 15سال با شروع شدنش دلم ميگيره.......کاش ميشد به اون روزا برگشت .....به شادي هاي بي اراده....به خنده هاي از ته دل....به روزايي که همه دلهره ودل نگرانيمون براي مشق شب وامتحان هاي شفاهي بود.....روزاي دوستي هاي ناب و بي مثال.....حس دست گرم مادر توي راه مدرسه.....حس خوب ازداشتن رضايت نامه از پدر براي رفتن به اردو ....

زمان مثل برق وباد گذشته وحالا من يه مادرم با کوله باري از خاطرات زيباي دخترونه.......براي همين پانزده ساله که اول مهر دلم ميگيره.....

ديروز صبح که داشتم ميرفتم اداره از ديدن صورتهاي گل انداخته دختر کوچولوهاي مدرسه اي توي قاب مقنعه (خدارو شکرچند ساليه همه رنگاي شاد وقشنگ دارن)بي اختيار لبخند زدم (هرچند ته دلم گرفته بود.....)ياد تو افتادم.....ياد اينکه انشاا...چهار سال ديگه بايد بري مدرسه وروزايي که مامان تجربه کرده رو تکرار کني.....

واي که من از اين بازي طبيعت در عجبم...از اين تکرار زندگي که فقط ظاهرش فرق ميکنه....يادت مياد ماماني که من هميشه اينو برات زمزمه ميکنم                           

                                        (تو خود مني که توي تاريخ تکرار ميشي)

kiana

مثل هميشه بعد از ظهر اومدم خونه ماماني اينا ..توي راه برگشت به خونه بچه هاي مدرسه اي رو نشونت دادم وبرات گفتم که( تو هم ميري مدرسه..مامان برات کيف ميخره......ميري پيش نيني ها...باهم بازي ميکنين...درس ميخونين تا ظهر که  مامان بياد دنبالت....)خلاصه رسيديم خونه و مثل هميشه باهم مشغول بازي شديم.....چند ساعت بعد تو يکدفعه اومدي پيش من وگفتي (مدسه....مدسه)تعجب کردم...پرسيدم :چي مامان ...کجا بريم؟ گفتي :بليم تيف بخليم..بليم مدسه....مدسه

ديگه خنده ام گرفته بود...کارمو ول کردمو با هم رفتيم توي اتاقت .....تو هم يه ريز حرفتو تکرار ميکردي......منم توي فکر اينکه الان کيف مدرسه از کجا بيارم....يکدفعه ياد کوله پشتي که خاله زري سوغاتي هاي تورو توش گذاشته بود افتادم ...پيداش کردمو يه کتاب توش گذاشتم...توهم تمام مدت کنار دست من فقط با دقت نگاه ميکردي.....خلاصه انداختم روي دوشت ...نميدوني چه ذوقي کردي....ازت پرسيدم کجا ميري ...گفتي:مدسه...گفتم :چه کار کني.....مثل هميشه که جمله هارو دوم شخص مفرد جواب ميدي گفتي:دس بخوني........واي اينو که گفتي من از هيجان داشتم غش ميکردم....محکم بغلت کردمو هزار بار بوست کردم ...توهم خوشحال و خندون کيف ميکردي......بعد هم که ديگه خودت ميدوني چي شد........مامانو که ميشناسي....دوربينو .....گرفتن فيلمو.....

تا شب که بابا جون بياد اين سناريو ادامه داشت ...برای باباجون که اجرا کردي از تعجب نميدونست چي بگه....هي به من ميگفت :چي ميگه ...ميگه برم مدرسه درس بخونم؟؟؟؟؟؟؟

آبنبات کوچولوي من.......آخه چي  میتونم بگم از اين شيرين زبوني هاي تو....هزار ماشاا...که ديگه کامل صحبت ميکنيو هرچيزي رو با جمله ميگي.....با خودم ميگم اين دخمل کوچولوي ناز من که صبح تا شب کنار تختش مينشستمو از تکون دادن دستاش وقتي تلاش ميکردعروسک بالاي سرشو بگيره يا از صداي قان وقون کردنش لذت ميبردم....کي بزرگ شده که حالا اينطور با ناز مياد توي بغلمو دستاشو ميذاره روي صورتم وبه تقليد از من ميگه:عديسم عديسم(عزيزم).......خدايا هزاران هزار بار شکر.......

ديروز باخودم فکر ميکردم توي وبلاگت  از چي برات بنويسم.....فکر کردم فقط عکساي مسافرتو بذارم يا خاطره هاشم بنويسم.....نميدونستم تو نازنين دخترم  خودت براي مامان سوژه ميسازي.....دوست دارم قدر خودت.....به قدر پاکي بي حد قلب کوچيکت........

پي نوشت:راستي ميدوني که اين هفته با بابا هوشنگ اينا رفته بوديم جاده چالوس و با بودن در کنار هر دو خونواده  حسابي بهمون خوش گذشت  .....حالا از فرصت استفاده ميکنمو چند تا عکس از اين چند روز براي يادگاري ميذارم.....

کیانا در باغ سیب......

kiana

kiana

kiana

kiana

kiana

در راه برگشت به تهران......

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

بابا کامران
4 مهر 90 13:47
الهي من فداي مدسه گفتنت بابايي.....دلم همين حالا حسابي هواتو کرده...کاش اينجا بودي
مریم
4 مهر 90 13:58
سلام عزیزم واقعا یادش بخیر چقدر زود گذشت و حالا باید چشم انتظار روزی باشیم برای گوگولی های خودمون بوسسسسسسسسس برای کیانا جون
خاله خانوم
4 مهر 90 14:51
به به خوش اومدين...صفا آوردين.....من فداي اين سيندرلا کوچولو با اون لپاي قشنگش
پرنيان...مامان آوا
5 مهر 90 10:17
خودشم مثل سيب خوشمزه اس
مامان مليكا
5 مهر 90 13:03
خاله فداش شه با اين عكس هاي خوشگل موشگلش
شيده
5 مهر 90 13:40
خوووووووووووووووووووووووووووووووش به حالتون که هرهفته ميرين آب وهوا خوري
مامان حسین
5 مهر 90 15:46
سلام منم همیشه روزای اول مهر دلم میگیره همون احساس تو را دارم. عکسای کیانا جون خیلی قشنگه مثل همیشه.
مامان گیسو
6 مهر 90 2:44
سلام دوست گلم خوبی ؟ الهی قربونششششششش برم من با این عکسهای خوشگلش بوسسسسسس
بهاره
6 مهر 90 11:08
چقدر لباس بنفش بهت مياد عزيزدلم....من قربون اون موهاي فرفريت
حسن
27 آبان 90 7:27
سلام وبلاگ بسیار زیبا یی دارین .حرفاتون چون ارته دل بردل می نشینه خیلی احساساتی باور کنید تا خوندم کلمه به کلمه اش تو وجودم نشست.آخه منهم یه دختر کوچولوی خوشگلی دارم ودلم میخواست خاطرات شو بنویسم ولی تنبلی کردم.خدا این بچه هارو که شیرینی زندگی مون هستنداصلا همه زندگی مون هستند حفظ شون کنه وهمیشه زندگی شاد وخوش وخرم باشند.شما هم موفق باشین مادر مهربان.