كياناكيانا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره

كياناي مامان

تا تو هستی چه غم.....

1390/6/15 7:27
نویسنده : مامان کیانا
1,883 بازدید
اشتراک گذاری

خورشید کوچولوی خونه ما سلام....

kiana

از آخرین باری که برات نوشتم حدود یک هفته میگذره ...نوشتم که از مسافرت برگشتیمو دنبال یه وقت میگردم برای نوشتن خاطرات وگذاشتن عکسا...ولی چه کنم که این وقت  هر چه سعی کردم بدست نیومد ....ولی حالا به قولم وفا میکنم...

میدونی که به خاطر نذر صبحانه آقاجونی بعد از نماز عید فطر بازم باید میرفتیم جاده چالوس ......بنابراین من از دوشنبه شروع کردم به انجام کارا وجمع وجور لباسا....چون با سرد شدن یکباره هوا باید لباسای گرم با خودمون میبردیم ..خلاصه گوش به زنگ بودیم تا سه شنبه که عید فطر اعلام شدو ما تند وتند کارامونو کردیم تا صبح خیلی زود راه بیفتیم ...ساعت سه ونیم بیدار شدیم چون حدس میزدیم جاده شلوغ باشه ...داشتیم حاضر میشدیم که خاله زنگ زد وگفت الان نیاین ترافیک شدیدا سنگینه و کیانا اذیت میشه ....(آخه خاله اینها همه باهم ساعت 11 شب راه افتاده بودن ولی راه دو ساعته رو 7 ساعت توی راه بودن ...)هرچند به خاطر نرسیدن به مراسم خیلی دلگیر شدم ولی به خاطر تو خدارو شکر کردم که خاله به موقع زنگ زد ....نازنینم سرتو درد نمیارم ....برای ساعت 12 ظهر راه افتادیم ولی چشمت روز بد نبینه که ساعت 6 رسیدیم ....جاده همش ترافیک بود وبه خاطر تو چند باری وسط راه وایسادیم...

kiana

خلاصه رسیدیمو دیدارها تازه شد ........

kiana

بازم جمع مهربون خونواده وصحبتای خواهرانه ودیدن هیجان تو که نمیدونستی از خوشحالی بودن با بچه ها چه کا کنی....بازم شب بیداریهامون و حرف زدنای آروم و خندیدنای یواشکی که با صدای آقاجونی که از اتاق بغلی هی میگه(بابا بخوابین صبح شد)یه دقیقه قطع میشه وباز روز از نو......

این چند روز هم مثل اون چند روز بهمون خوش گذشت ...هرچند من طبق عادت همیشه از همون روز اول مسافرت به لحظه برگشتنو تموم شدن این روزا فکر میکردم ولی بازم برام ثابت شد که قشنگی زندگی به همین روزا ولحظه های کوتاهه ....

چهار شنبه گذشت ....پنج شنبه صبح همگي تصميم گرفتيم بريم ديزين وناهارو اونجا باشيم...آخه خيلي وقت بود که ما خانوما اصرار ميکرديم بريم ديزين ولي آقايون هربار يه بهانه جور ميکردنو و  ما قانع ميشديم ولي ايندفعه چون همه جمع بودن ماماني پيشنهاد دادو کسي نتونست بگه نه.....

نزديک ظهر بود که رفتيم...ميدوني از منطقه خودمون تا ديزين فقط يک ربع راهه براي همين زود رسيديم....وسط راه يه چشمه هست که آب خيلي خنکي داره وبين اهالي معروفه به اينکه هرکس از اين آب بخوره حتي اگه قبلش خيلي غذا خورده باشه وسير باشه بازم گرسنه اش ميشه.....براي همين ساکنين اون منطقه وحتي آدمايي که گذري از اونجا رد ميشن سعي ميکنن هرچي ميتونن با خودشون از اين آب ببرن.....ماهم لب اين چشمه وايساديم تا از آب گواراش هم  بخوريم هم ببريم....

 

 

واي جاي همه خالي ....چه آبي.... دلت ميخواست تا ميتوني ازش بخوري ....با سلامو صلوات يه ليوان کوچيک به تو هم دادم....وقتي اولين جرعه رو خوردي از ته دل نفس کشيدي وخنديدي ....بعدهم که ديگه ليوانو ول نکردي......البته چيز عجيبي نبود چون تو يه آب خور حرفه اي هستي که هيچوقت از آب سير نميشي(از اين نظرصددرصد به باباجون رفتي ) بعد از خوردن آب خوب که نگاه کرديم ديديم بهترين جاست واسه نشستن....آخه بالاي چشمه زير يه تخته سنگ خيلي بزرگ يه جاي صاف بود ودرست پايينش رودخونه قرار داشت و کلا جاي با صفايي بود....... بعد از اتراق آقايون سرگرم مهيا کردن وسايل ناهار شدن ....تو هم به قول بابايي رفتي توي دل طبيعت ....روي زمين سنگاي ريز ودرشت زيادي بود توهم دوست داشتي روي اونا راه بري وباهاشون بازي کني منم نشوندمت روي سنگا وشروع کردي به چيدنشون روي همديگه ...نميدوني چه کيفي ميکردي انقدر راحت نشسته بودي که انگار توي خونه خودمونيم...

kiana

هرکدوم از سنگارو که به شکلاي مختلف بودن برميداشتيو اول با دقت نگاه ميکردي بعد ميذاشتي روي هم...ازت ميپرسيدم (چي درست ميکني ؟)ميگفتي (خونه)تا حدود نيم ساعت هيچکس حريفت نشد که از جات بلند بشي....باباجون بنده خدا کنارت نشسته بودو مواظبت بود ....

kiana

خلاصه هرکس يه جوري ازاون آب و هوا و اون جاي با صفا لذت ميبرد... حالا عکساشو ميذارم ببيني تا اون روز برات تداعي بشه....

 

 تا وقت ناهار سرگرم بوديم منم که دوربين به دست فقط  فيلم و عکس ميگرفتم تا همه اون لحظه ها ثبت بشه......

kiana

 نميتونم برات توصيف کنم که چه هوايي بود ...چون ما توي سايه بوديم حسابي خنک شده بود باد هم که ميومد سردتر ميشد طوريکه مجبور شدم لباس گرم تنت کنم وحتي کلاه زمستوني هم سرت کردم که سرما نخوري......هرچند که مطمئن بودم گل دخترم قويه وبا يه باد سرما نميخوره....

kiana

بعد از خوردن ناهار وچايي(جاي همه خالي)ويه کم استراحت  راه افتاديم به سمت پيست اسکي وگردنه ديزين.......توي راه تو از فرط خستگي خوابت برد يه خواب عميق که به قول معروف توپ هم بيدارت نميکرد......هرچند حيف شد که خواب بودي چون دايي بيژن مارو برد بالاي گردنه و اونجا باز براي يک ساعت توقف کرديم و از ديدن منظره زير پامون خيلي لذت برديم

  

 ومهمتر از همه اينکه توي اون هواي خنک هندوانه خورديم..

 

آخه ماماني يه هندوانه خيلي بزرگ آورده بود که دورهم بخوريم و جالب اينجا بود که وقتي دايي شروع کرد به قاچ کردنش ناخودآگاه همه با هم اون شعر دوست داشتني تو رو خونديم ...ميدوني که کدوم شعر رو ميگم عسلم؟؟؟؟؟؟؟؟؟

يادت مياد براي شب يلدا برات ست لباس هندوانه خريده بودم از همون شب  هروقت اين لباسو تنت ميکردم دايي با آهنگ برات ميخوند(هندونه آي هندونه دوست داريم ما)توهم عاشق اين کار شده بودي طوريکه اين اواخرخودت ميرفتي از کشوي لباسات اين لباسو مياوردي وبه من ميگفتي(هنونه...دايي)اونوقت بايد حتما شعرو ميخوندمو تنت ميکردم....خلاصه همه توي اون لحظه گفتن کاش کيانا بيدار بود......منم که دلم طاقت نمياورد هرچند تو خواب بوديو ماشين هم کنارمون بود ولي مدام بهت سر ميزدمو نگران بودم مبادا از خواب بيدار بشي يا خداي نکرده غلت بخوريو بيفتي......

kiana

بالاخره اين گردش دسته جمعي هم به پايان رسيد وما براي ساعت 7 برگشتيم خونه آقاجوني....روز خوبي بود خيلي وقت بودغيراز خونه جاي ديگه دور هم جمع نشده بوديم....خداروشکر که همديگرو داريم تا خوشيهامونو بسازيم.....

روز جمعه هم به همين منوال در کنار هم گذشت ميخواستيم صبح برگرديم تا به شلوغي بر نخوريم ولي ماماني آش رشته ولوبيا پلو درست کرده بود که حقيقتا نميشد ازش گذشت...بعد از ناهار هرچند دست ودلمون به رفتن نميرفت ولي ساعت 4 برگشتيم تهران ....جاي تعجب داشت که جاده چالوس خيلي خلوت بود وما دوساعته رسيديم خونه...نانازي مامان توهم که از اول جاده خوابيدي تا وقتي وارد پارکينگ خونه شديم بيدار شدي.......ميدونم که بهت خوش گذشته اينو از حالت صورتت وخنديدنات ميفهمم وقتي داري فيلما وعکساي اون روزارو تماشا ميکني يا وقتي که خودت به من ميگي (تريف تريف)يعني برام تعريف کن که با بچه ها چه کارايي کردم.....

 kiana

ما برگشتيمو دوباره زندگي روزمره آغاز شد......ولي اثر لذت بخش اون روزا  توي زندگيمون جاريه.......خداکنه بازم گرفتاريهاي زندگي اجازه تکرار اين خوشيها رو بهمون بده...خداکنه آقاجوني وماماني صدسال زنده باشنو پايدار تا ما بتونيم به يمن وجودشون ازدر کنار هم بودن لذت ببريم...(الهي آمين)

 

پي نوشت:

خوشگل من بالاخره  موفق شدم خاطرات اين چند روزو برات بنويسم...مامانو ببخش اگر يه کمي ديرشد ......توي اين روزا فقط رسيدم جواب محبتاي بعضي از ماماناي مهربون نيني وبلاگي رو بدم...برای دفعه بعد میخوام فقط عکسای این روزارو برات بذارم.......دلم میخواد از همه دوستاي گلم به خاطر ابراز محبتشون ودوستاي خاموش وبلاگ به خاطر حضورشون  تشکر کنم .......تا بعد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

مامان گیسو
15 شهریور 90 3:45
سلام گلم خوبی؟ قربون این دخمل نازم برم من ان شاا... همیشه به سفر و گردش و شادی دوست نازنینم از خدا برات بهترینها رو می خوام بوسسسسسسسسس
بابا کامران
15 شهریور 90 7:28
کنارم هستي واما دلم تنگ ميشه هر لحظه.........
خاله خانوم
15 شهریور 90 7:47
سلام عزيزم رسيدن به خير...واي نميدوني که من عاشق ديزينم مخصوصا زمستونش...خوش به حالتون...ما خيلي وقته نرفتيم
فهيمه و صدرا
15 شهریور 90 9:25
سلام تو هم دوستم گلم هميشه به سفر و گردش خوش بگذره كيانا جونم كه كلي حال كرده بوس
AZADEH
15 شهریور 90 15:21
ROZI 100 BAR MIOMADAM MIRAFAT VLI KHABARI NABOOD ESHALA HAMISHE B SHADI KIANA RO BEBOSIN
رضا
15 شهریور 90 15:32
سلام...خوشحالم که بازم نوشته هاتونو ميخونم...مثل هميشه نمره شما بيسته هم متن هم عکسا
پرنيان...مامان آوا
16 شهریور 90 7:28
سلام خانومي....خدارو شکر که بهتون خوش گذشته....عکساي زيبايي گرفتي مثل هميشه.ولي من عاشق عکس اول شدم کاش ميشد سيوش کنم
مامان مليكا
16 شهریور 90 9:42
خدا رو شكر كه بهتون خوش گذشته ايشالا هميشه خوش باشيد عزيزم و سايه پدر و مادر مهربونتون رو سرتون پاينده باشه
مریم
19 شهریور 90 13:47
عزیز دلم همیشه به گردش و سفر همراه با خوشی
مریم (مامان روشا)
21 شهریور 90 1:08
سلام مامانی !وای چه روزای قشنگی داشتین خیلی خوشحالم ایشالا همه همیشه شاد باشن
فریبرز
16 مهر 90 9:42
ن
فریبرز
16 مهر 90 10:03
خواهرم این کار خوب واحساس قشنگ ستودنی است وحوصله شما هم درخوراحترام است /به آقاتون هم سلام برسونید