یک آخر هفته به یاد موندنی
بهترین بهترینم سلام.....
هر هفته چهار شنبه که از راه میرسه انگار خدا یه کوه شادی رو میذاره روی دوش من.....چون دوروز تعطیلی آخر هفته شروع میشه ومن وتو وباباجون میتونیم در کنار هم کلی کیف کنیم.....
آخر هفته که میرسه یه روزو حتما میریم خونه بابا هوشنگ ویه روز دیگه رو هم برنامه ریزی میکنیم که تورو ببریم گردش......
این هفته هم مثل همیشه پنج شنبه بعد از ظهر رفتیم خونه بابا هوشنگ وچون هفته قبل هم مسافرت بوديم خيلي دلمون براشون تنگ شده بود.ميدوني که عزيز دستش شکسته وبنده خدا خيلي سختشه ومنم که به خاطر کارو مشغله زياد نميتونم يه کمکي بهش بکنم واز اين بابت شرمنده اش هستم.آخه عزيز دختر هم نداره که توي اين موقعيت کمک حالش باشه هرچند که بابا هوشنگ وعموها خيلي کمکش ميکنن ولي ما خانوما ميفهميم که الان چه حالي داره...خلاصه رفتيم و از اونجايي که تو بچه آپارتماني وقتي به حياط ميرسي کلي ذوق ميکنيو نميدوني چکار کني....حياط خونه بابا هوشنگ خيلي با صفاست ....عزيز توي باغچه گلاي قشنگي کاشته ....يه درخت نارنج بزرگ هم دارن که فصل نارنج بوي خوبش توي خونه پر ميشه....ايندفعه هم رفتيم توي حياط و تا بابا هوشنگ آبو باز کرد تو دويدي وشروع به آب بازي کردي ....گاهي هم دستتو خيس ميکرديو صورت بابا هوشنگو ميشستي....کلي کيف کردي ...همش ميدويديو با خودت آواز ميخوندي يا ميرفتي گلارو بو ميکردي.......اونروز خيلي بهت خوش گذشت ....اينو من فقط از توي چشمات حس ميکنم واز خواب راحت شبهات ميفهمم که روز خوبي داشتي......الهي بابا هوشنگ وعزيز هميشه سلامت وخونه شون هميشه برقرار و پايدار باشه....
روز بعد هم که جمعه بود وباباجون لطف کرد منو تو رو برد پارک نهج البلاغه وفرحزاد.......وانصافا بهمون خوش گذشت
حالا نوبت عکساي اين خاطره ميرسه تا تو گل قشنگم بعدها که اين وبلاگو ميخوني بدوني که توي اولين سالهاي زندگيت چه روزهاي شادي داشتي