روزها ميگذرند
آبنبات مامان سلام....
دومين ماه گرم تابستون هم از راه رسيد....مرداد ماه براي من خاطرات خوبي داره...خاطره شش ماهه شدن تو وشروع غذا خوردنت که يه مرحله بزرگ ويه تجربه جالب بود وهيچ وقت اون روزو فراموش نميکنم.....يادم مياد با ولع حريره بادومو خوردي وبعدش هم يه خواب سنگين ......
ولي از اونجايي که ميگن غم وشادي در کنار هم هستن اين ماه براي من يه خاطره بد هم داشت...(تموم شدن مرخصي زايمان )يادمه از اول مرداد همش به روز برگشت به کار فکر ميکردمو غصه ميخوردم ...هرچي باباجون ميگفت :(اينم يه مرحله جديده و خدا بهترين راهو جلوي پاي آدم ميذاره)من قبول نميکردمو اشک توي چشام حلقه ميزد....هرچند که با لطف روسا دوماه ديگه هم مرخصي گرفتم ولي اونروزا حال وهواي خوبي نداشتم ....
(روز پايان مرخصي ورفتن به اداره مامان)
حالا يکسال از اون روزا گذشته وتو انقدر بزرگ وخانوم شدي که وقتي به عکساي پارسال نگاه ميکنم با خودم ميگم همه اون روزا خواب وخيال بوده...ميدونم که سالهاي بعد همين فکرا رو درباره عکساي الان تو ميکنم...
پارسال اولين ماه رمضاني بود که تو در کنار ما بودي وسفره افطار براي ما رنگين تر شد...يادمه يه وقتايي موقع سحر بيدار ميشدي ومن ميذاشتمت کنار مون وسحري ميخورديم....يادش به خير
(ماه رمضان 1389)
عزيزتر از جونم....بودن با تو هزار خاطره خوبو به زندگي ما هديه کرده که اگه هزار بار هم ازش حرف بزنم بازم تازگي داره......
بهترينم.......
آرزويم اين است ؛ نتراود اشك در چشم تو هرگز ؛
مگر از شوق زياد
نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز ؛
وبه اندازه ي هر روز تو عاشق باشي
عاشق آنكه تو را مي خواهد . . .
و به لبخند تو از خويش رها مي گردد
و تو را دوست بدارد به همان اندازه ؛
كه دلت مي خواهد.........
(کيانا24 تير 90/جاده چالوس)