كياناكيانا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

كياناي مامان

به کدامين گناه

1390/4/29 12:05
نویسنده : مامان کیانا
1,570 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنبه بود ......ساعت دو ونيم بعداز ظهر...مثل هميشه تند وسريع از اداره راه افتادم پيش تو....توي مسير چشمم افتاد به خانومي که روي زمين کنار يه آبخوري نشسته بود...با يه بچه هفت يا هشت ماهه روي زانوش......شکلات ميفروخت....مردم کلافه از گرما تند تند رد ميشدن...منم نگاهي کردمو رد شدم ولي چند قدم جلوتر از طرز نگاه اون بچه نا خودآگاه برگشتم.....بالاي سرش که رسيدم فقط به بچه نگاه ميکردم ...قلبم از درد فشرده شد....صورت نازش از گرما قرمز شده بودسرمو با لبخند براش تکون دادم ....پسر کوچولو لبخند زد .....يه لبخند محزون که همه وجودم لرزيد ....ديگه طاقت نياوردمو گفتم :خيلي گرمه يه آبي به صورتش بزن.....خانومه گفت :زدم الان زدم....بهش آب دادم.......خانومه پنج تا شکلات داد دستم ...منم با  بي حواسي پولشو دادم و رد شدم ......ياد تو افتادم .....فرق تو واين بچه چي بود؟

يکشنبه بود ........توي ايستگاه منتظر اتوبوس بودم برگردم خونه پيش تو يکهو يه دختر کوچولوي دو سه ساله پريد وسط خيابون....مامانش داشت با همکاراش حرف ميزد.....دويد دستشو با خشم گرفتو يه کتک کوچيک هم زد...چند دقيقه بعد نشستن کنار من....دختر کوچولو لپاش از گرما قرمز شده بود ...دستشو دراز کرد سمت روزنامه اي که دست من بود....دادم بهش ...مامانش گفت :نميخواد از صبح همش کاغذ بازي کرده...گفتم:مهد کودک ميره....گفت:نه پول مهد کودک ندارم......کارگر خدماتيم.....با خودم ميارمش اداره.....گفتم :کسي رو نداري بذاري پيشش...گفت:خواهرم هست ولي بچه اش هم سن دخترمه ...شوهرش غر ميزنه....دختر خستگي از صورتش ميباريد...گفتم:گناه داره .....گفت:چاره اي ندارم....بايد کار کنم.....اتوبوس اومد .....خانومه دخترشو بغل کردو دويد تا سوار بشه......ياد تو افتادم....اگه قرار بود هرروز تورو با خودم بيارم سر کارتو مثل الان شادو پرانرژي بودي؟؟؟؟؟؟؟؟

دوشنبه بود.......توي مترو نشسته بودم...ميرفتم ماموريت اداري....ايستگاه حقاني يه خانومي سوار شد.....توي آغوشي يه بچه پنج يا شش ماهه بود...خوابيده بودو در همون حال شير ميخورد.....مامانش چسب ودستمال جيبي ميفروخت .......به نظر مريض ميومد ...شايد هم از سنگيني بچه بود.....با اشاره صداش کردم.....اومد کنارم چشمم به بچه بود.....آروم شير ميخورد....ازش سه تا بسته چسب خريدمو باز ياد تو افتادم.....

اينروزا دور وبرم پرشده از اين بچه هاي کار...نميدونم شايد چون ديگه مادر شدم وتورو دارم دقتم به اين چيزا زياد شده......ولي هرروز بهش فکر ميکنم ...به اين بچه ها....به بدنيا اومدناي اجباري....به روزاي بچگي تاريکو بي محتوا ...به کودکي غمگين....به آينده نامعلوم.....ميگن بچه ها تا سه چهار سالگي چيزي نميفهمن ويادشون نميمونه....ولي من ميگم اون بچه اي که از طلوع صبح تا غروب خورشيد روي زانوي مادرش کنار خيابون خوابيده يا دختري که از صبح توي محيط خشک اداره شاهد کار مادرشه همه رنجها توي وجودش وذهنش حکاکي ميشه.......

دختر نازم....اين روزا هروقت ميخوام برات خريد کنم.....لباسي ...خوراکي يا اسباب بازي دلتنگ نگاه اون بچه هام ......اين روزا تنفرم از اين تقسيم بندي دنيا که پول محور همه چيزشه صدبرابر شده....کاش ميشد براي چشماي معصومشون کاري کرد......کاش ميشد همه خواستني هاي تو رو به اوناهم داد....اي کاش.......

پدر وکودک

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

بابا کامران
29 تیر 90 12:41
دلم به درد اومد.....راست ميگي همسر گلم
مامان مليكا
29 تیر 90 14:51
ممنون كه انقدر با احساسي اما واقعا از دست من و شما كاري براي اين بچه ها برمياد؟ من خيلي به مليكا ميگم نبايد اسراف كنه هستند بچه هايي كه حسرت يه دونه شكلات دارند اما كاش ميدونستم چطور ميشه براشون كاري كرد
azadeh
30 تیر 90 16:29
delam mikhast donya range degar bood khoda ba bandehayash mehrabantar bood khoda b dade hame beres b dade dele in bachehaye mazloom ham berese
بابای زهرا کوچولو
1 مرداد 90 9:07
سلام.متاسفانه بچه ها نمیتونند خانواده خودشان را انتخاب کنند.به امید روزی که هیچ جایی دنیا فقر و گرسنگی وبچه کار نباشه
خاله خانوم
1 مرداد 90 14:55
بميرم براي دل پر درد همشون.....
مهسان
1 مرداد 90 15:13
من اناري را ميکنم دانه به دل ميگويم:کاشکي اين مردم دانه هاي دلشان پيدا بود........