يه مسافرت کوچولو
سلام سلام ناناز مامان......
یه خبر خوب :آخر هفته بازم داریم میریم مسافرت...درست حدس زدی ...جاده چالوس.....شایدم شمال
خلاصه که روزای خوبی در پیشه آخه خاله ها و بچه هاشونم ميان و فکر ميکنم ( بي حرف پيش )مثل هميشه حسابي خوش بگذره....
حالا با اين اوصاف که مامان کارمنده از الان در حال جمع وجور وانجام کارامم....براي همين يه کمي توي نوشتن براي تو وقفه افتاد......ولي قول ميدم با عکساي قشنگو خاطرات خوب بيامو برات بنويسم تا بعدها از خوندنش لذت ببري ماماني
راستي خوشگل من برات ننوشتم که تازگيها ياد گرفتي ميگي (بابا جون) وهمش بابا رو اينجوري صدا ميکني حتي وقتايي که نيست ويادش مي افتي هم همينو ميگي......يا موقعي که بابا از سر کار مياد ميبرمت دم در وتو که از انعکاس صدات توي راهرو خوشت مياد داد ميزني باباجون باباجون ...بابا هم که ديگه نگو انگار دنيارو دو دستي بهش تقديم کردن تا صداش ميکني ....از ته دل ميگه: جانم بابا جانم...واز ذوقش پله هارو دوتا يکي مياد بالا
ميدوني منم خودم دختر بودم واين ريزه کاريهاي دخترونه رو ميدونم که چه جوري خودشونو توي دل باباشون جا ميکنن...ولي حالا که به چشم ميبينم که تو با اين سن وسال اين چيزارو بلدي هم کيف ميکنم هم تعجب......
خوب ديگه ماماني قشنگم چند تا عکس از طبيعت جاده چالوس توي خرداد ماه امسال ميذارم وتا برگشتن از مسافرت ونوشتن دوباره .....اينترنتي ميبوسمت وهمه مونوبه خدا ميسپارم