حرفهايم براي تو
خورشید من سلام.....دختر خوشگلم میدونم از آخرین نوشته خیلی میگذره ولی این دیر اومدنها رو بذار به حساب کمی وقت و عشق با تو بودن وبا تو گذروندن همه اوقات زندگی....این گذر زمان برای خود من هم تعجب آور بود ...اینکه چرا یه فرصت آزاد پیدا نمیکنم تا دفترچه خاطرات مجازی تو رو تکمیل کنم وباهات حرف بزنم...مثل اون وقتها که تا فرصتي پیدا میشد اینجا بودم وبرات درد ودل میکردم.....هر چندفکر که میکنم دلیلش رو میفهمم....دلیلش فقط تویی که مهمترین دلیل زندگی منی......دلیلش بزرگ شدن وفهمیده تر شدن دخترناز منه که حتی یک لحظه از وقت آزاد مامانشو از دست نمیده....مثل همین الان که ساعت یازده ونیم شبه و تو کنارم نشستی وتند وتند داری رنگهای صفحه نی نی وبلاگ رو میشماریو شعر میخونی....لابلای شعر هم منو صدا میزنی تا یه موضوع جدید رو برام تعریف کنی.....
عشق من ......چه دلیلی شیرین تر از اینایی که گفتم میتونه نبودن وننوشتنمو جبران کنه.....همین الان هم نمیدونم تا کجا میتونم ادامه بدم چون چشمای خواب آلودت منتظرن تا بیام کنارت.....بیام تا چشم توی چشم هم یواش یواش حرف بزنیمو آروم آروم بخندیم......و تو هي منو ببوسي وشب به خير بگي....و آنقدر تکرارش کنیم تا به قول خودم و خودت خواب بیاد پشت در خونه چشممون....بعد درو باز کنیم تا خواب بیاد توی چشمامون......ای جانم نانازی....اون موقع دیگه خوابت میبره.....بالاخره خوابت میبره عشق من
مهربونم......عاشق این سبک زندگی با توام که لحظه لحظه اش در بودن با تو خلاصه میشه ودیگه جایی برای (من) بودن باقی نمیذاره.....تو برای من وباباجون زندگی رو ساختی که شاید همیشه در رویاهای بچگی ونوجوونی مون آرزوشو داشتیم.....
نفس مامان....حالا میخوام برات از مهمونی تولدت بگم وعکس بذارم....میدونی که امسال به خاطر غم نبود عمو کامیار جشن تولد نداشتیم....ولی به خاطر گل وجود نازنینت و شادی دل کوچیکت که نمیخوام از حالا طعم غم رو بچشه....همگی دور هم جمع شدیم.....هرچند توی دلمون بغض جای خالی عمو کوچیکه غوغا کرده بود......
اون شب حال عزیز وبابا هوشنگ از همه بدتر بود... به خاطر تو لبخند به لبشون بود ولی چشماشون پر از اشک و دلشون پر از غصه بود......مخصوصا وقتی هدیه عمو کامیار رو تنت کردی دیگه هیچکس نتونست جلوی اشکاش رو بگیره....امسال عيد عمو چند روزي رو قشم بود....وقتي برگشت دو تا سوغاتي براي تو آورده بود....يکي از اونا که ژيله خيلي خيلي زيباييه رو داده بود به عزيز وازش خواسته بود تا روز تولدت نگهش داره وبه ما چيزي نگه.....نميدونم شايد بهش الهام شده بود که امسال روز تولد تو ديگه بين ما نيست.....ولي من مطمئن بودم توی اون لحظه و در طول اون شب روح پاک عمو پیش ما بود واز دیدن تو وشیرینی وجودت لذت میبرد....با اين هديه زيبا رفتيم آتليه تا هميشه خاطره خوش عمو ومحبتاش يادمون بمونه...وقتي آماده شد حتما عکسشو برات ميذارم ماماني.....
دختر بی همتای من....زندگی همینه مادری....همیشه غم وشادی در کنارهم وبا همند.....مهم اینه که سعی کنیم با محبت ومهربونی خاطره خوب از خودمون بر جا بذاریم...مثل کاری که عمو کرد......
حالا دیگه نوبت عکسهاست.......با مامان همراه شو ...مثل همیشه....بدو بدو ...آخه دیگه حوصله ات سر رفته وداری دست منو از لپ تاپ جدا میکنی.....
جون من .....چند روز بعد از مهمونی هم کیک سفارشی خودت رو برات گرفتیم وتو در کنار خونواده شمع سومین سال تولدت رو فوت کردی وپا گذاشتی به چهارمین سال.....الهی چهار صدمین سال زندگیت رو جشن بگیری پرنسس من.....
امسال ورد زبونت (ميکي موس) بود از عروسک و استيکرهاش بگير تا لباس و سي دي وکتابش....خيلي اين شخصيت رو دوست داري...به همين خاطر تا باباجون ازت ميپرسيد: کيانا کيک تولدت رو چي دوست داري؟ بدون معطلي ميگفتي (ميکي موس )
هر سال پاي ثابت عکسهاي تولدت توي وبلاگ......عکس تو ودوتا پسرخاله هاي مهربونته....آخه خيلي خيلي دوسشون داري وجايي که اونا باشن ديگه از خوشحالي روي زمين بند نميشي....