كياناكيانا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

كياناي مامان

گذری بر روزهای نبودن در دنیای مجازی....اپیزود اول

1391/9/18 16:03
نویسنده : مامان کیانا
1,619 بازدید
اشتراک گذاری

کیانای من...دلبرم.....سلام

دلبرمامان

 میدونم که چند وقت وچند روز وچند هفته است که توی دنیای اینترنت وکامپیوتر...از روزمره گیها وخاطراتمون برات ننوشتم.....میدونم و میدونی که توی این مدت....فقط در حد سرزدن اونم با عجله به اینجا و یا وب دوستای همیشه مهربونمون وقت آزاد داشتم....هرچند ته دلم پر میکشید برای نوشتن وحرف زدن باتو....ولی دختر مهربونم..... باور کن از اینکه مدتی نبودم و ننوشتم اصلا ناراحت نیستم....چون باور دارم که زندگی یعنی همین......همین که گاهی از روال عادی و روزمره خارج بشی برای بهتر بودن ....معنای درست کلمه زندگیه......و این خودش یه درس مهمه که بدونی زندگی واقعی در درجه اول اهمیته واین جا بودنها همه دلخوشیهای کوچیکی هستند که وجودشون به زندگی رنگ شادی وامید میبخشه ولی هرگز از ارزش زندگی واقعی ما چیزی رو کم یا زیاد نمیکنه....

و بالاخره این فرصت طلایی مهیا شد.....تعطیلات تلخ آلودگی هوای تهران باعث شد تا چند روزی رو کنار هم زیر سقف خونه مطبوع وگرممون سپری کنیم....تعطیلاتی که شاید علت زشت وبدی داشت ولی حداقل به ما یادآوری کرد که فارغ از سرعت گذران زندگی ونگرانی برای آینده ....فقط وفقط سلامت جسم وآسودگی روحمون وصد البته گرمای ابدی چهار دیواری خونه عشقمونه که اهمیت داره وبس.....

 این چند روز بازم دلم نیومد که از اوقات با شما بودن کم بذارم وبشینم پای نوشتن...بالاخره امشب وقتی از خونه عزیزاینا برگشتیم ومطمئن شدم که راحت وآسوده خوابیدی...عزمم رو جزم کردم تا از این فرصت استفاده کنمو برات بنویسم.....

 توی این مدت اگه بگم درگیر روزمره گی های زندگی بودم شاید تکراری وبی معنی به نظر بیاد....شاید با خودت بگی هر روز درگیر روزمره گیهامون هستیم وخواهیم بود......ولی واقعا همین بود.....درگیر اداره......جلسات ساخت خونه مون......دندانپزشکی.....دانشگاه باباجون ونبودنش.....و از همه مهمتر بزرگ شدن وفهمیده تر شدن تو که باعث شده نا خودآگاه تمام وقت آزادمن وباباجون رو پرکنی.....حالا تو خودت قضاوت کن.... یه خانوم کوچولوی ناز که مرتب ورد زبونش کلمه ((چرا)) شده وباباجونش بهش میگه (خانومه چرا) با یه دخمل کوشولو که اگه خواب وخوراکش به جا بود با یه اسباب بازی ساده ساعتها سرگرم میشد...زمین تا آسمون فرق نداره و وقت بیشتری نمیخواد؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خلاصه .......همه اینها دلیل مامانت بود برای غیبت چند هفته ای.....حالا دیگه دلیل ومدرک آوردن بسه.....نوبتی هم باشه نوبت نوشتن از دخمل یکی یکدونه خودمه....دلبرمامانش که از شیرین زبونیاش گوش فلک هم کر شده.....

عسل بانو

♥♥♥جونم برات بگه آبان ....ماه خوب ما....ماه یکی شدن من وباباجون بود.....

دهمین روز از آبان 86 منو باباجون با ریسمان محکمی از عشق دلامونو به هم گره زدیمو قول دادیم هیچوقت بازش نکنیم.......خدای مهربون رو شاکرم که بعد از پنج سال با جرات وافتخار میتونم بگم گره عشقمون محکمتر از روز اول هنوز پابرجاست وتو مهمترین دلیل این تجربه عشقی.....نازنینم

امسال هم به رسم هرسال رفتیم رستوران همیشگی و بعد هم تالار جشن عروسیمون و گشت وگذار وعکسای یادگاری.....با این تفاوت که امسال به خاطرپر کشیدن و نبودن عمو کامیار جشن کوچیک سه نفره مونو نداشتیم....

ثمره یک عشق

کیانا وباباجون

♥تو از همون ماههای اول زندگی از دیدن یه کتاب رنگی وپرعکس کلی ذوق میکردی....بعدها که بزرگتر شدی کتاب خوندن جزء عادتهای هرروزت شد......منو باباجون هم سعی کردیم خریدن وخوندن کتاب اولین اولویت خرید هدیه وجایزه برای تو باشه.....ونتیجه این شد که هروقت وهرجا ازت بپرسن (کیانا کجا دوست داری بری) زود میگی(شهر کتاب).......

از اونجاییکه شهر کتاب مرکزی نزدیک خونه ماست در هفته بی برو برگرد حداقل دو روز بهش سرمیزنیم ویکی دو ساعتی اونجا میمونیم.....اول کتابا رو میبینیمو خانوم خانوما چک میکنه که کدومو داره کدومو نداره....بعداز انتخاب هم نوبت قسمت بازی میرسه و قسمت سخت ماجرا همین جاست....راضی کردنت برای دل کندن از اونجا .......فدای دخمل فرهنگی خودم....کاش همیشه همینطوری بمونی نفس من....

 ماه آسمونم

دخمل فرهنگي من

ناناز خانوم

 ♥♥♥ وبازهم محرم........

دختر خوشگل مامان....امسال از دیدن مراسم عزاداری وشنیدن نوحه ها هزار تا سوال توی ذهن کوچیک وپاکت بوجود میومد ...منو باباجون هم تا جایی که میشد به زبون ساده جواب سوالاتت رو میدادیم......انقدر مبهوت طبل وزنجیر زدن عزاداران میشدی که انگار معنی ومفهوم کارهاشونو دقیق وکامل میفهمی....ماهم برات یه طبل کوچولو خریدیم.....انقدر ذوق کردی که نگو ونپرس.....شب اول کلی سر وصدا به پا کردی.....خدارو شکر که همسایه هامون نبودند وگرنه همون شب باید اسباب کشی میکردیم.....

روز عاشورا هم به برکت نام امام حسین(ع)مثل هر سال نذرمونو ادا کردیم....نزدیک ظهر بود که باباجون گفت دلش میخواد بره به همون دسته عزاداری که عمو کامیار همیشه میرفت.....منم به خواسته دلش نه نگفتم......رفتیم ......عزیز وباباهوشنگ وعمو کامبیز هم بودند.....چقدر غم انگیز وتلخ بود....دیدن عکسش روی علامت مسجد محل......جای خالیش بین دوستاش ......اشکای عزیز.....دیدن فیلم زنجیر زدنش روز عاشورای پارسال که عزیز با موبایلش گرفته بود.....خیلی سخت بود عزیزترینم....خیلی....

جاي خالي عمو کاميار

 گل نازم

عشق من

عشق من ....دلم میخواد بعدها که این نوشته ها رو میخونی...تک تک این لحظات مثل یک فیلم برای وجود نازنینت زنده بشه....برای همینه که مفصل وجزء جزء مینویسم.....شاید خیلیها که نوشته های مامانو میخونن خوششون نیاد واز خوندنش خسته بشن....ولی من با احترام به همه اونها.....به خاطر هدفی که از نوشتن و وقت گذاشتن برای این وب دارم ...همونطور که قلبم میخواد برات مینویسم ومطمئنم وایمان دارم که روزی تک تک کلمات نوشته های من در دل وجان تو خونه میکنه .......

دردونه من....قسمت اول خاطران روزهای قبل به پایان رسید......دیگه نمیگم که زود میامو قول میدمو از این حرفا.......خودم وخودت میدونیم که حرف چشمامون چه معنی داره.......من با حرف چشمامون بهت ميگم که یه کوچولو منتظر بخش دوم خاطره هامون بمون....پس تا پایان انتظار چشم مهربان خداوند به وجود نازنینت......

شوق زندگي من

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

باباکامران
18 آذر 91 12:52
چقدر دلم براي نوشتنت تنگ شده بود....
میترا
19 آذر 91 1:08
به به خوش اومدین. خدا رو شکر که خوبین. همیشه شاد و سلامت باشین ماشاالله به این دختر ناز
مامان مليكا
19 آذر 91 8:31
سلام عزيزم سالگرد ازدواجتون هرچند با تاخير زياد مبارك باشه ايشالا سالهاي سال خوب و خوش كنار هم زندگي كنيد كياناي نازمم رو هم ببوس
خاله خانوم
19 آذر 91 20:19
به به خانوم خانوما....گل سرسبد دل ما تشریف آوردن.......دلمون تنگ شده بود برای دخمل بلا.....خیلی زیبا نوشتی نسیمه جان...خیلی....
azadeh
19 آذر 91 20:28
salam khodaro shokr k khobin har chand k shoma yade manemiknin vali ma na.... khili narahat shodam axeshono didam khoda biamorzadeshoon tabrik vase 5omin sale endegitoon in dokhmalio ham ye mache gonde bokon booos
مامان کوثری
20 آذر 91 11:06
سلام عزیزم ممنونم تو مسابقه شرکت کردین و از حضور گرمتون ممنونیم بازم بهمون سر بزنید
رضا
20 آذر 91 16:14
سلام .....چند وقتی بود که سر میزدمو نبودین......حالا که دلیل نبودنتونو خوندم با شما هم عقیده هستم که نباید در زندگی خودمونو مقید به چیزهایی کنیم که باعث میشن از واقعیت زندگیمن غافل بشیم....متاسفانه خیلی از ادمهای اطراف ما زندگی اصلیشون دنیای مجازی شده..... آفرین میگم بر طرز تفکر شما مامان نمونه...شاد وسلامت باشید
فاطمه
21 آذر 91 10:06
سلام عزيزخاله خوش اومدي......مثل هميشه خوشگل وخوش تيپ
مامان شایان
22 آذر 91 21:57
ماشاا... چه خانمی شده . خیلی ناز شدی. خوش به حال مامانت که همچین دختری داره.