آخرین روزهای عمر این خونه....
دلبند مامان سلام....
چند روزیه که نتونستم به وبلاگت سربزنم و دلنوشته ای برات به یادگار بزارم.......آخه سخت مشغول اسباب کشی هستیم.......و انصافا کار طاقت فرساییه.....این روزا هر وسیله ای که جابجا میکنم به یاد همه مستاجرایی که هرسال کارشون همینه می افتم واز ته دل هزار بار از خدا میخوام همه شونو خونه دار کنه...
این چند روز بیشتر توی خونه جدید مشغول نظافت بودیم......راستش هر کاری کردم نتونستم خودمو راضی کنم که کارگر بیاد برای تمییز کردن خونه....چون قبلا تجربه اش رو داشتم.....خداروشکر که نوسازه وچندان کثیف نیست.....بنابراین تصمیم گرفتیم با کمک باباجون خودمون دست به کار بشیمو تمییزش کنیم.......خدا به خاله گلی هم سلامتی بده که مثل همیشه کمک حالمون شد......تو هم که حسابی برای خودت مشغول بودی...روز اول که اومدی خونه جدید کلی ذوق کردی.....منم بردمت توی یکی از اتاقها وبهت گفتم ( از این ببعد اینجا اتاق توئه.....اسباب بازیات....کمدت....تاب.....خونه عروسک....خلاصه همه وسایلتو اینجا میچینیم تا باهاشون بازی کنی....)
دیگه این حرف من آویزه گوشت شد.....به هرکس که رسیدی گفتی(ما میریم خونه جدید...من میرم توی اتاق خودم...با اسباب بازیام بازی میکنم...) شب که میخواستیم برگردیم خونه تا وارد پارکينگ شديم گفتي (اينجا نريم...نميخوام...بريم خونه جديد)
ميدوني که خدا خواست وما تونستيم براي اين يکسال خونه اي پيدا کنيم که فاصله اش تا خونه ماماني اينا فقط دو دقيقه است ويک کوچه فاصله..... واين يعني براي يکسال رفت وآمدمون خيلي راحت ميشه...هرچند خونه خودمون هم خيلي نزديکه ولي اينجا ديگه واقعا باعث راحتي ما ومخصوصا توئه....خدارو هزار مرتبه شکر....
اين روزا بيشتر از روزها وماهها قبل که قرار شد خونه رو بسازيم دلتنگم.....دلتنگ اين خونه که ديگه چيزي به آخر عمرش نمونده....مثل يه درخت پير که با همه پيريش بازم سرحال وسرسبزه....هرچند موقعیت ومکان خونه تغییر نمیکنه ولی دلم براي گوشه گوشه اش تنگ ميشه....براي همه لحظه هاي خوبي که در کنار هم گذرونديم....براي کنار پنجره نشستنمون وقتايي که منتظر باباجون بوديم......دلتنگم....دلتنگ ......اين روزا همش ميگم خدا کنه که خاطرات اين خونه توي خاطرت بمونه.....هرچند بعيد ميدونم آدم بتونه چيزي از دو سالگيشو به خاطر بياره.....با اينکه کلي عکس وفيلم از فضاي خونه داريم ولي حس خوب زندگي توي خونه اي که بهترين لحظه هاي عمرت يعني تولد ميوه زندگي ات که با قدم مبارکش باعث خريد اين خونه شد،قابل توصيف با عکس وفيلم نيست.....
دخترکم....اين روزها فقط به تو فکر ميکنم....به هموار کردن جاده زندگيت...شکي نيست که همه تلاشهاي منو باباجون فقط وفقط براي ساختن زندگي بهتر وزيباتر براي توئه وبس....فقط خداکنه اين تلاشها به مصلحت وصلاح آينده تو باشه ......خدا کنه....
فرشته من.....قول ميدم روز آخر بودنمون توي اين خونه بيامو برات بنويسم تا بعدها با خوندن دلنوشته ها گوشه اي از خاطرات تکرار نشدنيمون برات زنده بشه......
تا اونروز....چشم مهربان خداوند به وجود نازنينت .......