نوروز آریایی ما
یکی یکدونه...گل گلخونه من سلام....
ميدوني چقدر منتظر بودم تا يه فرصت ناب از راه برسه ومن بتونم خاطرات خوب عيد 91 رو براي تو نازنينم به تصوير بکشم؟؟؟؟؟؟؟
آخه دخمل قشنگم توي اين موقعيت پيدا کردن يه فرصت واسه نوشتن معجزه است....ميدوني که تا ده روز آينده بايد اسباب کشي کنيمو خونه رو تحويل سازنده بديم.....حالا تصور کن يه مامان و باباي کارمند با يه عزيز دردونه کنجکاو ووروجک که دوست داره از همه چيز اين اسباب کشي سر در بياره چه روزگاري دارن....اين روزا تا از اداره برميگرديم مشغول جمع آوري اسبابها ميشيم..اين وسطها هم بازي کردن با تو وآشپزي و....رو هم اضافه کن.....
براي همين نوشتن از تعطيلات عيد امسال يه کمي دير شد...ولي حالا با کلي شور وشوق و با همه وجود اومدم تا برات بنويسم چقدر اين عيد در کنار تو خوش گذشت وکلي به ما انرژي وتوان داد تا سال جديد رو با تو واميد به داشتن روزاي خوب وروشن آغاز کنيم....
عشق من ....ميدوني که عيد امسال براي اولين بار همراه تو مهمون شهر شيراز بوديم و واقعا روزهاي رويايي رو سپري کرديم...همونطور که توي ذهنم تصور ميکردم....
ديدن مهد تمدن و ادبيات ايران.....لمس عظمت و شکوه ايران پانصد سال قبل از ميلاد مسيح(ع)....حس سربلندي و وقار ايراني ....احساس همه اينها کنار تو طعم ديگه اي داشت.....چيزيکه مطمئنم هيچوقت نمیشه با زبان بيان کرد......
امروز ميخوام بيشتر برات عکس بذارم ودر کنارش يه توضيح کوچيک هم بدم....چون عکسها خودش گوياي همه چيز هست.....پس مثل هميشه با من همراه شو....همپاي کوچک من.....
♣آغاز سال يکهزار وسيصدونود ويک خورشيدي(8:45)
♣فرودگاه مهرآباد.......آغاز سفر نوروزي.....
♣اولين سفر هوايي داخلي تو.....ساعت 15....خدارو شکر که مثل هميشه صبور وخانوم بودي.....
توي اين سفر همه چيز برات تازگي داشت...آخه ديگه بزرگ شدي و تغيرات رو خيلي خوب متوجه ميشي....وقتي وارد هتل شديم از ديدن محيط جديد ذوق کرده بودي وطبق معمول مشغول خوش وبش با اطرافيان
چون بعد از ظهر رسيديم شيراز تا فردا صبح برنامه تور نداشتيم وآزاد بوديم....ماهم استراحت مختصري کرديمو بعد هم رفتيم گردش اطراف هتل وزيارت شاهچراغ...
♣روز اول گشت......بازديد از شهر پارسه(تخت جمشيد)و پاسارگاد ونقش رستم....
چه ميشه گفت از منتهاي فر وشکوه بقايا....از حيرت علم اجدادمون.....
انگار که هر تکه از سنگها وهر ذره از خاکش درس عبرتي براي بيننده هستند....
ميدوني نازنينم هيچ چيز به اندازه ديدن تخت جمشيد منو مسحور نميکنه......توي اون شلوغي وازدحام...من با حرفاي ليدر تور گم ميشدم توي تاريخ...انگار صداي پاي ساکنين کاخ رو احساس ميکردم که با چه ابهتي از پله هاي بي مثال کاخ که راحت ترين وبي زحمت ترين پله هاي جهانه... بالا ميرن بي اونکه بدونن جاي پاشون توي متن تاريخ موندگار شده.....
در اين گشت وگذار هرچند که تو خودت هم پر از شور وشوق کودکانه از کشف چيزهاي جديد بودي ولي من وباباجون هم سعي ميکرديم تا اونجا که قدرت فهمت اجازه ميده به زبان خودت از ديدنيها وگفتنيهاي تخت جمشيد برات بگيم.....به اميد اينکه نهال عشق به تاريخ وطن توي وجود نازنينت بارور بشه....
نازنينم .....هر کسي که براي اولين بار نقش رستم رو ميبينه تا مدتها به اين موضوع فکر ميکنه که چطور چند تا از پادشاهان رو با امکانات اون زمان توي دل کوه دفن کردن که تا به امروز هم استوار مونده....
ميدوني.. آقاجوني اينا دهه 50 يه عکس دسته جمعي داشتن کنار نقش رستم..ماهم همون جا يه عکس انداختيم.....حالا وقتي کنار هم ميذاريمشون خودش يه صفحه از تاريخ رو ميسازه
بعد از برگشتن از شهر پارسه وقدري استراحت ،بعداز ظهر رفتيم عفيف آباد،مرکز خريد ستاره فارس که واقعا با مرکز خريداي تهران برابري ميکرد وطبقه آخر شهربازي داشت مثل سرزمين عجايب......هم خريد کرديم ..هم تو کلي کيف کردي...
♣روز دوم گشت.......بازديد از نارنجستان قوام...يه باغ پر از درختاي نارنج با يه خونه بزرگ وزيبا.......
اونجا يه تيم عکاسي فوري مستقر بود که لباس محلي براي تمام سنين داشت..منم که ديگه ميشناسي....فقط حيف که با تور بوديمو وقت محدود بود وگرنه دلم ميخواست هر سه تاييمون لباس محلي ميپوشيديمو عکس يادگاري مي انداختيم......
♣بازديد از خانه زينت الملک قوامي وموزه آدمها......
♣حالا نوبت یه برگ دیگه ای از تاریخ بود....ارگ کريمخاني.......موزه پارس(مقبره کريمخان زند)...حمام وکيل...بازار وکيل.....
يادم مياد يه کتاب توي کتابخونه آقاجوني داشتيم به نام ""لطفعلي خان زند""دوران دبيرستان که بودم اين کتابو خوندم وهميشه به دور از همه مناسبات سياسي،منش ومتانت کريمخان زند رو دوست داشتم.....ديدن ارگ عظيم ومقبره کريمخاني وکتيبه هايي از تصوير شاهان زندي همه جملات اون کتاب رو برام زنده کرد.......
♣توی حمام وکیل از دیدن مجسمه آدمهای اون دوران ( آدم احساس میکرد زنده هستند وفقط پلک نمیزنند )خیلی تعجب کرده بودی والبته کمی هم ترسیدی.... طوریکه از بغل من اصلا پایین نیومدی
نوبت به بازار وکيل که رسيد...راهنماي تور مارو برد به سراي مشيرو مهمون فالوده شیرازی ....جاي همگي بسیارخالي....هرچند که تو از طعمش خوشت نيومدو نخوردي....توي سراي مشير به ياد عمو محمد علي افتادم که قبل از سفر به من گفته بودن که حتما اونجا بريم و اگر شد يه ديزي هم بخوريم.....حيف که هنوز صبح بود ووقت ناهار نرسيده بود.......
از اينجا ببعد ديگه وقتمون آزاد بود تا هروقت دلمون ميخواد توي بازار بچرخيمو سوغاتي بخريم......واقعا جاي همه خانوما براي خريد کردن سبز......
راستي خوبه که يک کمي از حال وهواي تو در این سفر بگم......
هرروز به خاطر برنامه گشت مجبور بوديم ساعت 7 از خواب بيدار بشيم تا به صبحانه هم برسيم...من همش نگران بودم که به تو سخت بگذره ولي خداروشکر ...انگار نه انگار که ساعت خوابت بهم خورده........از همون روز اول هم توي رستوران هتل چند تا دوست پيدا کردي.....البته دوتا به سن وسال پدربزرگ ومادر بزرگ وچند تا به سن وسال مامان وبابا.....انقدر براشون شيرين زبوني کردي که بيچاره ها غش وضعف کرده بودن.....بعد هم که شروع شد...کل همسفرامون دوست تو شدن....واقعا فکر نميکردم تا اين حد اجتماعي باشي...زود با همه صميمي ميشدي...انگار که چند ساله ميشناسيشون.....خلاصه دنيايي داشتيم باتو....هر روز بیرون رفتنمون از هتل چند دقیقه ای طول میکشید تا خانوم طلا با همه خوش وبش کنن....
♣روز سوم گشت....گردش داخلي شيراز.....
باغ ارم شيراز.....واي که هرچي بگم کم گفتم از زيبايي اين باغ....اول صبح وهواي خنک باغ حسابي روحيه مونو تازه کرد.......
♣مقبره سعدي شيرازي.......
وارد باغ سعديه که ميشي انگار يکنفر دستتو ميگيره وبا خودش ميبره به قرن هفتم هجري......يه پيرمرد سپيدمو رو ميبيني با ريش بلند به سفيدي ابر که به حالت خاصي روي زمين نشسته ومشغول نوشتن با يه پر بلنده.....مثل همون تصوير مشهور سعدي که توي همه کتابا هست...بعد آروم آروم با خودت زمزمه ميکني......
(چو فرهاد از جهان بيرون به تلخي ميرود سعدي )
(وليکن شور شيرينش بماند تا جهان باشد)
♣وبالاخره.....نوبت ديدار رسيد......الا يا ايها الساقي....
تهران که بوديم خيليا وقتي فهميدن عازم شيرازيم ازمون خواستن توي حافظيه به نيتشون تفالي بزنيم......وقتي به کنار درب ورودي رسيديم انگار واقعا حافظ صدامون ميزد...توي اون شلوغي وازدحام هم ميتونستي آرامش ولطافت روحشو احساس کني....مقبره اش مثل يه نگين بين اونهمه جمعيت ميدرخشيد...انگار نه انگار که هزارتا آدم کنارش وايساندن وخودشونو به آب وآتيش ميزنن تا عکس يادگاري باهاش بگيرن.....ميدوني مامان جون آدم هم خوشحال ميشد از اينهمه علاقه وهم دلتنگ از اينکه بيشتر مردم فقط از عدسي دوربيناشون اونجا رو ميديدن وبس...انگار ميترسيدن مقبره حافظ همون لحظه از دستشون بره......ومن با خودم ميگفتم خوش به سعادتت حضرت حافظ که توي اينهمه هياهو چه آسوده وآرام خوابيدي...به لطافت همه شعرهات...
خلاصه بعد از کلي خلوت با حافظ به نيت همه دوستان تفالي زديم وعليرغم ميل باطنيمون ازش خداحافظي کرديم....توهم که ياد گرفته بوديو همش ميگفتي :حافظ خداحافظ....
*حافظ وصال میطلبد از ره دعا
یارب دعای خسته دلان مستجاب کن*
♣باغ جهان نما.....نزديک ظهر بود که رسيديم به اين باغ زيبا....
هرچند خسته بوديم ولي نميدونم به خاطر حال وهواي خوب باغ و طبيعتش بود که يکمرتبه همه خستگي از تنمون رفت مخصوصا تو که با همه کوچکي اصلا احساس خستگي نميکردي وبرعکس تازه سرحال شده بوديو دوست داشتي فقط بدو بدو کني......
♣دروازه قرآن وآرامگاه خواجوي کرماني.......تعريفاي زيادي درباره تاریخچه اینجا از آقاجوني شنيده بودم.....هرچند توقف کوتاهي داشتيم ولي از ديدنش لذت برديم....
بالاخره گشت وگذار چند روزه با تور که انصافا خيلي خوب برنامه ريزي شده بود تموم شد و تقريبا همه جاهاي ديدني شهر رو بازديد کرديم...بقيه روزا هم به خريد سوغاتي و زيارت و...گذشت تا بالاخره موعد بازگشت رسيد....شب آخر وقتي برگشتيم هتل تو به من گفتي:مامان جون بريم خونه خودمون......
ومن فهميدم که دلت براي خونه تنگ شده....از تو چه پنهون منم دلتنگ خونه بودم..... هرچند که خيلي بهمون خوش گذشت واصلا نفهميديم چطور گذشت ولي به حق گفتن که هيچ جا خونه خود آدم نميشه.......
پس از اونجا که هر مسافري بايد به شهر وديار خودش برگرده ماهم شال وکلاه کرديمو با کوله باري از خاطره وچند تکه سوغاتي موندني از شيراز که یادآور خاطرات خوش اون روزهاست به خونه برگشتيم......
دلبندم ....اينهم از سفرنامه شيراز.......
الهي که همه ايرونيا هرجا که بودن وهستن خونه دلشون از گرماي عشق لبريز باشه....وتا نوروزي ديگر سلامت وشاد هر روزشونو به قشنگی بهار رقم بزنن....الهي آمين
**حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد
**همانا بی غلط باشد که حافظ داد تلقینم...