کیانا وجشن تولد
کودک دلبندم ....سلام
تولدت مبارک....برای هزارمین بار تولدت مبارک....
و اراده خدای بزرگ بر این بود که ما بازهم در کنار هم طعم دلچسب بودن وداشتن تورو از ته دل حس کنیمو تا سال بعد توی بند بند وجودمون ذخیره کنیم....
امروز صبح وقتی چشم باز کردم از به یاد آوردن اینکه امروز یه روز خاص برای ماست ناخودآگاه لبخند زدم و از صدای دلنشین نفسهای تو هزار بار خدای مهربونو شکر کردم....امروز سر سجاده نماز صبح مثل هرروز اول سلامتی وبعد سربلندی تورو از پروردگار طلب کردم وازش خواستم زندگی آینده تورو همیشه در پناه دستان لطیف وپرمهر خود خودش قرار بده....
هرچند امروز شنبه بود ومن برخلاف دلخواهم باید میرفتم اداره ولی حس قشنگ روز تولد تو و مرور خاطرات زیبای اون زمان ومهمتر از همه تدارک جشن تولدت منو از نا امیدی و دلتنگی دور کرد....
میدونی که قراره روز جمعه 21 بهمن ماه جشن تولدت رو برگزار کنیم مثل پارسال که دقیقا همین روز بود....تقریبا با کمک بیدریغ باباجون همه کارا رو انجام دادیم ودیگه کاری جز تزئین خونه وچیدمان وسائل نداریم....فرق بزرگی که امسال با سال پیش داره رشد فکری وذهنی توئه که دیگه کاملا معنای همه چیز رو درک میکنی....از حدود یکماه پیش که حرف از جشن تولد امسال برای تو بود ومنو باباجون با همدیگه راجع بهش حرف میزدیم نمیدونستیم دو تا جفت چشم ناز که داره مارو نگاه میکنه با دقت به تمام حرفامون گوش میده و راجع به اونا فکر میکنه...بعد آروم آروم حرفات شروع شد....
(ماماجون تولدمه....ماماجون میخوای برام کیک بخری....ماماجون بادکنک میخری....)
یا مثلا می ایستادی وسط اتاق ومیگفتی (تولدمه...من اینجوری میرقصم....باباجون منو بغل میکنه....)
از همه مهمتر شمردن مهموناست...هر شب صدبار به من میگی (دستتو بده)بعد دست منو میگیری وشروع میکنی شمردن با انگشتای من....(علیرضا میاد....سجاد میاد...آقاجونی میاد....عزیزمیاد....و....)
چند روز پیش رفتیم خرید وسائل تولد وقتی اومدیم خونه تو انقدر ذوق کرده بودی که نمیدونستی چی بگی ....فقط پشت سرهم با هیجان میپرسیدی (باباجون برای من خریدی؟؟؟...تولدمه؟؟؟...از کجا خریدی؟؟؟)
این روزا از شوق رسیدن جشن تولدت وشاد بودن تو منم حال خوشی دارم....مثل همه مامانا....
تصمیم گرفتیم اگر موقعیت فراهم شد روز تولدت بریم آتلیه وچند تا عکس خوشگل بگیریم...هرچند من عکسهای طبیعی وبدون ژست بچه هارو بیشتر میپسندم ولی گاهی تنوع هم لازمه.....
راستی کارت دعوت تولدت رو هم به مهمونامون دادیم...دیگه امسال براشون پست نکردم و حضورا دعوتشون کردیم....قدم همه شون روی چشم ما....دوست داری عکسشو برات بذارم....
روی کارت
داخل کارت
پشت کارت
راستی امروز همه دوستای گلم واقوام خوبمون ودوستای مجازی عزیزم لطف کردنو تولدت رو تبریک گفتن که من روی ماه همه رو از راه دور میبوسم وسپاسگزار محبت بی مثالشون هستم....تو هم امروز حسابی سرت شلوغ بود از صبح پای تلفن بودی چون امسال همه اطرافیان به خودت زنگ میزدنو تبریک میگفتن....وقتی از اداره برگشتم مثل همیشه گزارشش رو بهم دادی.....نازنینم باورم نمیشه ...برای خودت خانومی شدی....
منم ساعت 14:14 بعد از ظهر سورپرایز شدم...آخه باباجون زنگ زد وبا تبریک تولدت از من به خاطر بدنیا آوردنت تشکر کرد....من عاشق این کارای عجیب وغریبشم که به فکر هیچکس نمیرسه....
خلاصه که امروز واقعا یه روز دلنشین بود...برای هر سه نفرمون.....امیدوارم این خوشی همیشه مستدام باشه....
خوب دیگه باید سخن رو کوتاه کنم چون یه خانوم کوچولوی خوشگل که امروز دوساله شده اومده کنار من ومیگه(مامان جونم بغلم کن) و قلب من دیگه اجازه هیچ کاری رو به من نمیده جز اون چیزی که همه زندگیم از من میخواد.....بیا بغلم دخمل گلم....بیا که هیچ سعادتی در دنیا زیباتر از در آغوش گرفتن تو برای من نیست...بیا بغلم....