كياناكيانا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

كياناي مامان

اولین و اولین بهترینم.....

1390/11/12 7:49
نویسنده : مامان کیانا
1,878 بازدید
اشتراک گذاری

کیانای نازم سلام....همونطور که قول داده بودم میخوام برات از اولین های یه دخمل کوچولوی مهربون بنویسم....توی این لحظه تو وباباجون در خواب ناز هستین ومن باهمه خستگی فقط وفقط به عشق نوشتن برای تو تا این لحظه بیدارم وباور کن حتی خودمم از این نیروی فوق العاده که عشق به تو در وجودم قرار داده در تعجبم.....هر چند اسم قشنگ این نیرو رو میدونم وبارها هم برات گفتم.....(مادری).....ومیدونمهمه مامانا که این مطلب رو میخونن کاملا حس منو درک میکنه وهزاران بار اونو چشیدن.....

دختر عزیز تر ازجونم حالا میخوام برات یه تقویم بسازم که تک تک کلماتش از قد کشیدن یه پیچک زیبا توی خونه گرم ما حرف میزنن...میخوام برات از یه تقویم عشق بگم.....از روزشمار بزرگ شدنت....گوش میکنی نازنینم...

اولین بار که بدنیا اومدی....

پانزدهم بهمن ماه یکهزارو سیصد وهشتادوهشت...ساعت 14:14بعد از ظهر...تو فرشته نازم از آسمونا فرود اومدی وبرکت وشادی رو با خودت به زندگی ما آوردی وعشقمونو به عرش رسوندی

اولین حمام.....

یه حمام درست وحسابی...روز دهم تولدت بود...میترسیدم که بی تابی کنی ولی تو گریه که نکردی هیچ کلی هم کیف کردی...چشمات قرمز شده بود وحسابی خوشگل شده بودی

اولین بار که سرتو بالا نگه داشتی....

توی ده روز اول این کار رو میکردی..همه بهت ماشاا..میگفتن پهلوون مامان

اولین بار که مهمونی رفتی...

6/12/88 خونه بابا هوشنگ دعوت بودیم باتفاق آقاجونی اینا...تو برخلاف هرروز همش بیدار بودی وهرکس باهات حرف میزد نگاش میکردی

اولین بار که خندیدی....

17/12/88 ساعت 8 صبح...بعد از خوردن شیر وقتی داشتم باهات حرف میزدم یکهو لبخند زدیو من پرواز کردم....آخه زیباترین لبخند عمرمو دیده بودم

اولین بار که تلویزیون نگاه کردی...

24/12/88 ساعت 5 عصر...یکدفعه توجهت جلب شد...دیگه تا یکربع حواست فقط به تلویزیون بود

اولین بار که رفتیم خرید...

24/12/88 ساعت 8 شب...باتفاق برای اولین سال نو در کنار تو خرید کردیم..

اولین صدای ممتد....

25/12/88 چهلمین روز تولد...برای خودت آواز میخوندی...میدونم که معنای اونارو فقط خودت میدونستی وبس

اولین بار که تب کردی....

17/1/89 بعد از واکسن دو ماهگی...چه روز بدی برای من بود...انقدر گریه کردم که دکتر منو از اتاق بیرون کرد ومن با التماس گفتم که (بذار بمونم دیگه گریه نمیکنم)....یک درجه تب کردی اونم برای یک ساعت...بعد دیگه آروم بودی....توهم حال منو فهمیدی چون از اون ببعد هیچوقت اثرات واکسن رو نداشتی

اولین بار که رفتی عروسی...

27/1/89 عروسی دختر خاله دنیا....اولین گریه واقعیتو اونجا شنیدیم....منو باباجون از عروسی هیچی نفهمیدیم چون همش در حال گشت زدن با خانوم خانوما توی خیابون بودیم

اولین غلت زدن....

10/2/89 خونه باباهوشنگ بودیم...توی تشک بازی بودی که ناگهان غلت زدی....

اولین بار که بلند خندیدی....

19/2/89 در حال بازی باهم بودیم که با ادا در آوردن من قهقهه زدی ومنم از ته دل خندیدم....

اولین مسافرت....

23/2/89 رفتیم جاده چالوس....ماه اردیبهشت...بهار هفت رنگ باغ آقاجونی

اولین بار که به پشت برگشتی....

15/3/89 (چهار ماهگی) من وباباجون از شوق جیغ زدیم ولی تو فاتحانه فقط لبخند میزدی...انگار بلندترین قله رو فتح کردی...

اولین بار که جیغ زدی....

19/3/89 از صدای جیغ خودت تعجب کردی وهی تکرار میکردی وگوش میدادی....

اولین بار که فرودگاه رفتی...

4/4/89 برای سفر سوریه آقاجونی اینا

اولین بار که غذا خوردی...

15/4/89 از صدای ملچ ومولوچت من کیف میکردم...انگار خودم دارم غذا میخورم...

اولین کلمه....

12/5/89 مثل همه نی نیا گفتی (بابا)و باباجون از شنیدنش بال درآورد ومن با خودم گفتم کی میشه بگه مامان...

اولین دس دسی...

12/6/89 نمیدونی چه روزی بود ...ماهم پابه پات دست میزدیمو تو بیشتر ذوق میکردی

اولین سرماخوردگی...

20/6/89 وای که من از شنیدن صدای سرفه ات دیوونه میشدم وآرزو میکردم من جای تو مریض میشدم

اولین بار که روروئک سوار شدی....

2/7/89 یادش به خیر تا میگفتیم کیانا بدو...مثل فرفره پا میزدیو میومدی پیش ما وبعد شروع میکردی دست زدن برای خودت

اولین بار که مترو سوار شدی...

29/7/89 رفتیم کرج خونه خاله هایده...

اولین بار که چهار دست وپا رفتی...

8/8/89 بالاخره بعد از یکهفته تمرین موفق شدی نازنینم...من هی توی دلم میگفتم کی میشه راه بره...

اولین دندون...

21/8/89... از چار ماهگی خارش لثه داشتی ولی از مرواریدات خبری نبودتا بالاخره شدی جزء کباب خورها

اولین شب یلدا....

30/9/89 با لباس هندوانه وشیرین کاریهات نقل مجلس شده بودی

اولین جشن تولد...

21/11/89 بهترینه بهترین روز عمر منو باباجون

اولین بار که تنهایی ایستادی...

11/12/89 روز تولد باباجون....مث همیشه یه (علی )گفتی وخودت دستتو گذاشتی روی زمینو ایستادی

اولین قدم....

20/1/90 تاتی تاتی...تنهایی تاتی....وای الهی مامان قربون تک تک قدمهات بشه....

اولین جمله....

از مردادماه 90 که یکسال وشش ماهه شدی حرف زدن عادی رو شروع کردی...شیرین زبونم

و هزار هزار اولین دیگه که اگه بخوام همه رو بنویسم یه طومار میشه ولی تمامشو برای دل خودم یادداشت کردم ونگه داشتم تا یه روز بهت تقدیم کنم....دختر مهربونم حالا بیا باهم دعا کنیم و از ته دل بگیم...الهی توی زندگی همه نی نیا پر از هزار تا(( اولین)) خوب باشه ...اینم از یه دل نوشته دیگه....حالا میخوام با یه بوسه از لپای نازت بازم بهت شب بخیر بگم ...تا صبح خوابای شیرین ببین عزیزترینم....

نازدار مامان

عسل بانو

عسل گیسو

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

هدي مهدوي
12 بهمن 90 9:10
ميدونم لحظات خوشي رو سپري ميکنيد...خوشيتون مستدام
بابا کامران
12 بهمن 90 9:11
منم با دعاي آخر پست آمين گفتم....با خوندن اولين ها روحم رفت به اون روزاي خوب
خاله خانوم
12 بهمن 90 9:19
خوش به حالت که اينهمه لحظات خوب باهم داشتين...خدا دوستون داره....
پرنیان مامان آوا
12 بهمن 90 15:04
سلام به روی خوشگل هردوتون...دلم براتون تنگ شده بود ....چقدر ناز شده این دختر خانوم...
مریم(مامان روشا)
13 بهمن 90 15:44
خیلی زیبا بود با دعای قشنگت امین گفتم
مریم(مامان روشا)
13 بهمن 90 15:52
خاله جون من از امروز تولدتو تبریک میگم و سالروز زمینی شدن فرشته کوچولوی خودمو به مامان و بابای مهربونش تبریک میگم
خاله مهسا
13 بهمن 90 19:08
چه دخمر نانازی خدا حفظش کنه ایشال... به ما هم سر برنید با اجاره لینکتون میکنم