روزانه هاي من وگل دخترم
نازنین دخترم سلام....
میدونی که چچچچچچچچچچچچچچچچچچققققققققققققققدر دوستت دارم....این روزای با تو بودن اییییییییییییییینققققققققققققققققققققققدر برام دلچسبه که حاظر نیستم حتی یک ثانیه اش رو از دست بدم و مثل همیشه تاسف میخورم از اینکه بیرون از خونه کار میکنمو نمیتونم تمام لحظه های قد کشیدنتو ببینمو با همه وجودم لمس کنم..........گاهی که زنگ میزنم خونه و بهم میگن مشغول یه شیرین کاری جدید هستی ....دلم میشکنه.....ولی چاره ای نیست...چشم انداز آینده تو برام مهمتره وهمینه که منو دلگرم میکنه......هرروز مثل همیشه با باباجون راجع به این موضوع حرف میزنم....از دلتنگیهام میگم....از حسرت با تو بودن هر ساعت ....باباجون کاملا درکم میکنه ولی مثل همیشه هم با منطقش منو آروم میکنه.....مثلا دیروز بهم گفت همینکه دخترمون یه سقف محکم بالای سرشه ودغدغه هر سال اسباب کشی رو نداره نتیجه همین صبح زود رفتنای من وتوئه....همینکه میتونی هروقت دلت خواست وهرچی دلت خواست برای گل روی دخترت تهیه کنی نتیجه همین نبودنای همیشه است)
پرنسس مامان ببخشید که با حرفای تکراری خاطرتو آزرده کردم.......دليلش اينه که هرچند وقت يکبار دوست دارم اين حرفا رو برات بنويسم تا بعد ها بدوني هيچوقت براي مامان کار بيرون از خونه ونبودن هميشه با تو عادي نشد........
حالا بريم سراغ بقيه حرفاي امروزمون ........
این روزا درگیر موضوع ساخت خونمونیم.....میدونی که قراره تا یکی دو ماه دیگه از این خونه بریمو اونو بسپریم دست آقای سازنده تا برامون از نو بسازه وخوشگلش کنه.....وای که اين خونه براي ما دنیایی از خاطرات زیباست...
نازنينم بذار برات از داستان پيدا کردنو خريدن اين خونه بگم....
منو باباجون بعد از ازدواج حدود يک سال ونيم توي يه مجتمع ده واحدي مستاجر بوديم.....اوايل سال 88 به خاطر اينکه صاحبخونه قصد فروش داشت مجبور شديم خونه رو تغيير بديم...يادمه دو سه بار بيشتر دفتر املاک نرفتيم....يه روز داشتيم قدم زنان ميرفتيم سمت بنگاه که تصادفا از جلوي خونمون رد شديم وباباجون يکهو گفت(چي ميشه يکي از طبقات اين خونه خالي باشه وبنگاه اينو بهمون نشون بده)بعد هم باهم خنديديمو رفتيم....شايد باورت نشه ولي دفتر املاک توي همون محل يه خونه رو بهمون پيشنهاد کرد که صاحبخونه خارج از کشور بود وموقعيت محلي خوبي داشت...وقتي رفتيم براي بازديد......واي نميدوني هرچي نزديکتر ميشديم دهنمون از تعجب بازتر ميشد......طبقه اول همون خونه که باباجون آرزو کرده بود.....خلاصه سرتو درد نيارم....قسمتمون شد وخداروشکر براي ما از همه نظر (آمد) داشت.....اولين وبزرگترين برکتش هديه خدا ....تو ......عزيزترينم بودي که توي اين خونه بدنيا اومدي...... بعد هم که خدا لطف ديگه اي به ماکرد وقدرت خريد خونه رو بهمون داد....
آخه مايکسال دنبال خريد خونه بوديم .....چون ميخواستيم به خاطر راحتي تو براي رفت وآمد به خونه آقاجوني نزديک اونها باشه براي پيدا کردن خونه محدود بوديم.....يادمه هرکس ميومد خونمون ميگفت (خونتون عاليه...کاش بشه همينجارو بخرين) ما هم ته دلمون خيلي دوست داشتيم .......تا معجزه خداوند بزرگ اتفاق افتاد وصاحبخونه عيد 89از آمريکا اومد وبي مقدمه گفت که قصد فروش داره.......سالروز تولدت ديگه خونه پر مهرمون مال ما سه نفر شده بود.....خونه اي که هزارتا خاطره از قد کشيدنت توي بند بند ديواراش حک شده....صداي لطيف اولين خنده هات....صداي اولين کلماتت ...صداي اولين قدمهات...همه رو ميتونم به وضوح توي فضاي خونمون بشنوم....
اين روزا حال عجيبي دارم ......هم خوشحالم ....هم دلتنگ.......شادم از اين تغيير بزرگ....دلتنگم از نبودن اين چهار ديواري گرم که هرشب وروز جايگاه محبت وخوشيهاي ماست.....
اين روزا ....گوش بزنگيم تا آقاي سازنده بگه (تخليه) وما بريم به يه خونه موقت تا دوباره آجرها روي هم قرار بگيرنو چهارديواري عشقمون ساخته بشه.......
اين روزا حال عجيبي دارم.....با خودم مدام فکر ميکنم ......به جمع وجور کردن اسبابها....به جشن تولد تو ........به يک سال موندن توي خونه جديد....ولي بين همه اين فکرا زنجيره اي از اميد وتوکل خودنمايي ميکنه....خوشحالم که باباجون هست....تو هستي......خدا هست....اينا داشته هاي کمي نيست ..........يه دنياست....عزیزترینم براي ساختن يه زندگي به نظر تو همين بس نيست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟