يه دختر ....مثل فرشته ها
فرشته نازم سلام....
جونم برات بگه که ......هفته پر سر و صدايي رو در کنار هم گذروندیم...
روز عید که مهمون داشتیمو سرمون حسابی شلوغ بود.....
بعد هم که دایی باباجون از سفر مکه برگشته بودن وآخر هفته ولیمه دعوت داشتيم....
توهم برای خودت خوش بودی...روز مهموني که با عمو کامبيز حسابي بازي کرديو آنقدر از ته دل خنديدي که اشک توي چشمات جمع شده بود...منم که از صداي خنده هات از ته دل شاد ميشدم.....
توی مراسم ولیمه هم یه دوست پیدا کردی و با اينکه ازت بزرگتر بود مثل مامانا دستشو میگرفتی و دور سالن ميگردونديش...وقت رفتن هم هرکس باهات خداحافظي ميکرد ميگفتي(خوش آمدين)
ميدوني دخمل گلم وقتي اينجور مراسمها پيش مياد من از بودن وداشتن تو حسابي ذوق زده ميشم...از اينکه ميبينم تو چقدر زندگي اجتماعي منو تغيير دادي.....اينکه حالا بايد علاوه بر ظاهر خودم به فکر ظاهر آراسته تو هم باشم.....مخصوصا که تو يک دختري و من از همون نوجووني آرزوم داشتن يه دختر کوچولو بوده که لباساي ناز وخوشگل تنش کنم و موهاي قشنگشو مثل عروسکام درست کنم....
خدارو شکر که آرزوم برآورده شد وخدا دختر نازنينو خوش زبوني مثل تورو نصيبم کرد.....
شيرين تر از عسل مامان...تو هم با اون دل پاکت آرزو کن زيارت خانه دوست نصيب ما وهمه آرزومندان واقعي بشه.....