كياناكيانا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

كياناي مامان

وعشق ...تنها عشق

دختري کنجکاو مي پرسيد : ايها الناس عشق يعني چه؟؟؟؟ دختري گفت: اولش رويا.... آخرش بازي است و بازيچه مادرش گفت: عشق يعني رنج پينه و زخم و تاول کف دست پدرش گفت: بچه ساکت باش بي ادب! اين به تو نيامده است رهروي گفت: کوچه اي بن بست سالکي گفت: راه پر خم و پيچ در کلاس سخن معلم گفت: عين و شين است و قاف، ديگر هيچ دلبري گفت: شوخي لوسي است تاجري گفت: عشق کيلو چند؟ مفلسي گفت: عشق پر کردن شکم خالي زن و فرزند شاعري گفت: يک کمي احساس مثل احساس گل به پروانه عاشقي گفت: خانمان سوز است بار سنگين عشق بر شانه شيخ گفتا:گناه بي بخشش واعظي گفت: واژه بي معناست زاهدي گفت: طوق شيط...
2 شهريور 1391

دنياي اين روزاي ما........

دختر نازنينم سلام...... مثل هميشه با دلي سرشار از اميد براي ساختن آينده تو ....ميوه زندگي من....اومدم تا بازم برات از حال وهواي خوب با تو بودن بنويسم.... توی این چند وقت همه هم وغم ما آرامش وشادی تو بوده و بس.....به خاطر همین بیشتر از همیشه سعی کردیم سرت رو گرم کنیم هر چند که ذره ای از بار غم دلمون سبک نشده...... دوست دارم به عادت قبل بیشتر برات عکس بذارم تا خاطره های تصویری زیادی برات به یادگار بمونه.....پس نازنينم بیا تا مثل همیشه با هم همراه بشیمو خاطرات خوبمونو مرور کنیم.....   ميدوني که رفتن به پارک جزئ عادت روزانه مون شده......تو هم که تا اسم پارک مياد ذوق ميکني و تا به اونجا برسيم سخنها در وصف رفتن به پار...
22 مرداد 1391

شعری برای دخترم......

تو آمدی و خدا خواست دخترم باشی                    و بهترین غزل توی دفترم باشی   تو آمدی که بخندی ، خدا به من خندید                     و استخاره زدم ، گفت.... دخترم باشی   خدا کند که ببینم عروس گلهایی                      خدا کند که تو باغ صنوبرم باشی تو آمدی که اگر روزگارمان بد بود       &nbs...
1 مرداد 1391

مرگ پايان کبوتر نيست.....

نازنینم سلام.....دختر صبور ومهربونم ....... نمیدونم چند وقت از آخرین باری که با دل خوش وسرشار از امید به زندگی برات نوشتم میگذره؟؟؟؟؟؟؟فقط همینقدر میدونم که انگار دنیا دنیا فاصله افتاده بین مامان نسیمه گذشته با کسی که الان جلوت نشسته ومیخواد از ناگفته های این چند وقت برات بنویسه........ آخه دلبندم تو  ودل پاکت از همه چیز بی خبرین.....از همه چیز.....از بار غمی که روز به روز سنگین تر میشه و به اندازه سر سوزنی هنوز باور کردنی نیست.....از همه چیز ....از اون روز شوم که خدا عمو کوچیکه رو با خودش برد به یه جای دور.....دور دور..... دلم میخواد برات بنویسم تا بعدها بدونی عمو کامیار چرا یکهو از جلوی چشم ما پرکشيد ودیگه هیچوقت و ه...
13 تير 1391

گل ناز پرپر ما

خوابیدی بدون لالایی و قصه بگیر آسوده بخواب بی دردو غصه دیگه کابوس زمستون نمی بینی توی خواب گلای حسرت نمی چینی دیگه خورشید چهرتو نمی سوزونه جای سیلی های باد روش نمی مونه دیگه بیدار نمیشی با نگرونی یا با تردید که بری یا که بمونی رفتی و آدمکا رو جا گذاشتی قانون جنگل و زیر پا گذاشتی اینجا قهرن سینه ها با مهربونی تو تو جنگل نمی تونستی که بمونی دلتو بردی با خود به جای دیگه اونجا که خد ابرات لالایی میگه میدونم میبینمت یه روز دوباره توی دنیایی که آدمک نداره میدونم میبینمت یه روز دوباره توی دنیایی که آدمک نداره ........... .........    چهارشنبه ٣/٣/٩١....
12 خرداد 1391

روزت مبارک مادر مهربانم.....

                امروز روزِ توست، ای مهربان‌ترین فرشته‌ی خدا . بگو چگونه تو را در قاب دفترم توصیف کنم؟ صبر و مهربانیت را چطور در ابعاد کوچک ذهنم جا دهم؟ آن زمان که خط خطی‌های بی‌قراری ام را با مهر و محبّتت پاک می‌کردی و با صبر و بردباری کلمه‌ به کلمه ی زندگی را به من دیکته می‌گفتی خوب به خاطرم مانده است. و من باز فراموش می‌کردم محبت تشدید دارد. در تمام مراحل زندگی، قدم به قدم، هم پای من آمدی، بار‌ها بر زمین افتادم و هر بار با مهربانی دستم را گرفتی. آری، از تو آموختم، حتی در سخت ترین ش...
24 ارديبهشت 1391

و هر پایانی را آغازی است.....

نازدار مامان سلام..... همونطور که قول داده بودم اومدم تا برات بنویسم ....... امروز آخرین حضور توی خونه خاطره هامون بود و آخرین خرده اسبابهامونو که خارج کردیم بلافاصله اولین کلنگ تخریب زده شد..... دختر نازم.......آغاز یکسال زندگی توی یه خونه جدید مبارک....با دل کوچیک وپاکت دعا کن تمام مستاجرها خونه دار بشن وخونه ماهم به خوبي وخوشي ساخته بشه تا دوباره باهم بودنمونو توي فضاي صميميش جشن بگيريم....الهي آمين ...
11 ارديبهشت 1391

آخرین روزهای عمر این خونه....

دلبند مامان سلام.... چند روزیه که نتونستم به وبلاگت سربزنم و دلنوشته ای برات به یادگار بزارم.......آخه سخت مشغول  اسباب کشی هستیم.......و انصافا کار طاقت فرساییه.....این روزا هر وسیله ای که جابجا میکنم به یاد همه مستاجرایی که هرسال کارشون همینه می افتم واز ته دل هزار بار از خدا میخوام  همه شونو خونه دار کنه... این چند روز بیشتر توی خونه جدید مشغول نظافت بودیم......راستش هر کاری کردم نتونستم خودمو راضی کنم که کارگر بیاد برای تمییز کردن خونه....چون قبلا تجربه اش رو داشتم.....خداروشکر که نوسازه وچندان کثیف نیست.....بنابراین تصمیم گرفتیم با کمک باباجون خودمون دست به کار بشیمو تمییزش کنیم.......خدا به خاله گلی هم سلامتی بده که ...
4 ارديبهشت 1391

يک روز...يک سيزده بدر

سلام خوشگل خانوم... جونم برات بگه.......روز سیزده بدر طبق معمول هرسال به اتفاق خونواده آقاجونی اینا وبابا هوشنگ رفتیم یه پارک نزديک خونه خودمون...... بهانه خوبي بود براي دور هم بودن......خداروشکر که مثل سيزده بدرهاي گذشته خوش گذشت وخاطره اي به دفتر زندگيمون اضافه شد.... نازدار خانوم .....حالا چند تا عکس از اون روز خوب برات ميذارم.....   ...
27 فروردين 1391